12/24/04

مي دانم كه محال است ولي دوست دارم اين نوشته را ديوانه اي هزار سال بعد در آسايشگاه رواني خودش پيدا كند
مي خواهم بداند محمد آباد بهشت آرامي بود كه ديوانگانش يا مادر زاد ديوانه بودند يا عاشق
مي خواهم بداند ديوانه شدن در چرخ پر سرعت پيشرفت مسخره است
مي خواهم بداند زماني ديوانه شدن رسم زيبايي بوده است
مي خواهم بداند آن روزها عاشقان ناكام ديوانه ميشدند...ميدانم كه ديوانه باور نمي كند
مي خواهم اگر ميتواند دست از لوس شدن بردارد و برگردد زير چرخ هاي زندگي
.....
مي خواهم اگر نميتواندبرگردد به حرمت ديوانگي خودش را بكشد

12/2/04

سالها گذشته است و هيچكس نميداند
به هيچكس نگفته ام
آن روزها هم هيچكس نميدانست
نه هم كلاسي ها و نه همسايه ها
فقط من ميدانستم و مادر و خواهر ها
گاهي با هم درد و دل مي كرديم
و از بالاي آن سر بالايي تا پايين با هم حرف ميزديم
ولي در برگشت از پايين سر بالايي تا بالا ساكت بوديم
آن سر بالايي قسمتي از رازي بود كه به هيچكس نگفته ام
....هيچوقت هم نميگويم....

11/19/04

تازگي ها خودم را به جاي تمام زباله گرد هاي بيخانمان محله امان مي گذارم
به بي سرپنا هي ام فكر ميكنم و سردم ميشود
دست از گشتن در زباله ها ميكشم و به هرچه زمستان است لعنت مي فرستم
هنوز فحش هايم به زمستان تمام نشده كه گرسنه ام مي شود
دست از فحش دادن ميكشم و به گشتن در زباله ها ادامه ميدهم
هنوز چيزي براي خوردن پيدا نكرده ام كه چند سگ ولگرد سر و كله اشان پيدا ميشود
دست از گشتن در زباله ها مي كشم و در حال فرار به هرچه سگ ولگرد است لعنت ميفرستم
هنوز فحش هايم به سگ هاي ولگرد تمام نشده كه به رهگذر سر به هوايي محكم تنه ميزنم
دست از فحش دادن به سگ هاي ولگرد ميكشم
و به هر چه رهگذر سر به هوا (كه خود را جاي زباله گرد ها ميگذارد) لعنت مي فرستم
....
تازگي ها زباله گردهاي محله ما روي كوله اشان بزرگ نوشته اند:
....توقف بيجا مانع كسب است....

11/11/04

آميز پسوندي است در زبان فارسي كه فقط در يك تركيب ديده شده است
در تركيب با راز ...اين دو يك زوج موفق را تشكيل داده اند كه ابدي به نظر ميرسد
افسانه هايي وجود دارد كه راز در ابتدا با آلود رابطه داشته است
آلود در يك ماجراي بسيار غم انگيز عاشق غم مي شود .
راز به آميز دل باخت و به يكديگر وفادار ماندند
اين چيز ها گفتن ندارد ولي غم را با پسوند هاي ديگر در كوچه و برزن ديده اند
پسوند هايي مثل گين و مثل ناك
...... مثل انگيزو مثل گسار.....
....
بيچاره آلود.... نمي دانست كه اين غم عاشق سينه چاك بسيار دارد!
سرانجام آلود طاقت نياورد و همراه با زهر خودكشي كرد
روي قبر آن دو نوشتند:.....زهر آلود
.....

11/2/04

زمين همان زمين ديروز است
شلوغ و كثيف و دلگير
اما آسمان امشب صحنه زيباي روبوسي ابرهاست
با جرقه هايي كه روشنايي آن در زمين هم ديده مي شود
همزمان با پيش بيني هواشناسي از دلم گذشت كه كاش امشب در ابرها بودم
يك دهقون ميان ابرها و جرقه ها و صداي رعد
...
از زمين خسته شده ام

10/25/04

يك كليه مي تواند مجراي عبور مايعات باشد
مي تواند بشود دايه يك سنگ كوچك
سنگ مي تواند مثل شيشه ات كند ...ظريف و شكننده
مي تواني با يك آرام بخش از هر چه سنگ و شيشه جدا شوي
بروي به كوچه هاي گذشته ...به سنگ كودك همبازي كه ابرويت را شكافت
يادت هست گريه نكردي
تا بازي سخت بزرگ شدن را تمرين كني؟
...
سنگ مي تواند كوه را تداعي كند
مي تواند شيشه را به يادت بياورد
...
!!بستگي دارد كجا باشي و كجا باشد

10/15/04

نمي دانم ...شايد نجوا زمزمه هاي دلنشين را مي گويند

شايد صداي برگهاي چنار در رقص باد نجوا باشد

شايد در همهمه اطراف يك آواي متفاوت نجوا ناميده مي شود

نجوا صداي خود گويي هاي پدر بزرگ من از روزهاي گذشته بود

نجوا آرزوهاي كوچك دوقلوهاي خواهر من از روزهاي آينده را مي گويند

نجوا صداهاي آشنا را مي گويند
آهسته ...آرام...ساكت...


9/23/04

پسر بچه اي كه نمي گويم كيست از بمباران ها نمي ترسيد
پسر بچه اي كه نمي گويم كيست بمباران ها را دوست داشت
و گناهكارانه اعتراف مي كرد كه براي آژير قرمز دلش تنگ مي شود
نپرسيد كه چگونه ولي بدانيد در خفا براي آمدن هواپيما ها دعا ميكرده
پسرك نفهم در هيجان صداي ضد هوايي ها چشمهايش را مي بست
و حضور خود را در بازي پدافند ها و هواپيما ها آرزو مي كرد.
….
اين پسر بچه به مرور به ريختن سقف ها…
به مردن همشاگردي ها در آغوش مادرانشان
و به جدي بودن بازي بزرگترها هم فكر كرد….
….ولي اعتراف ميكند كه هنوز هم دلش براي آژير قرمز تنگ مي شود
.

9/14/04

بدون جواب....مثل خواب ديدن
بدون جواب....مثل از خواب بيدار شدن
مثل زندگي....مثل مردن
از آن هم بالاتر مثل به دنيا آمدن
بدون جواب....مثل رفتن... مثل ماندن
...مثل ديوانه شدن...
از آن هم بالاتر مثل عاقل ماندن
....
جايي دورهمزمان با خيالات من
شايد نوزادي براي اولين بار متوجه آسمان شده باشد
شايد تعقيب فرشته اي نگاهش را به آسمان رسانده باشد
اين خيال از ذوق بي هنگامش به سرم زده
....
....من كه باور نمي كنم
....

8/28/04

اگر وقت داشتم ... وقت آزاد
از ثانيه ها انتقام مي گرفتم ... بي وقفه وقت تلف مي كردم
در پر مشغله ترين روزهاي عمرم ساعت ها را به بطالت ميگذراندم
خرافاتي ميشدم و فال ورق ميگرفتم
فال ساعت... و فالم هر چه شد باور ميكردم
...
شايد فكر ميكردم...به پايان اين ثانيه هاي مشابه
شايد از شتاب اين رودخانه سرازير وحشت مي كردم
جست و خيز درونم شايد من را از اين رودخانه به بيرون پرتاب مي كرد
وروي سنگهاي خيس كنار رودخانه لختي دراز مي كشيدم
....بيرون از آب نفسم تمام ميشد....
...
انتقامم را گرفته بودم و دوباره خود را مي سپردم به امواج خروشان رودخانه
اگر وقت داشتم....وقت آزاد....فال مي گرفتم... فال ساعت

8/22/04

چرخيده ام ....اغلب بي هدف
پرسه زده ام....اغلب طولاني
زندگي كرده ام ....و اغلب بوده ام
حيران ....دو دل .....و لرزان
......
دوست هم داشته ام
تماشا هم كرده ام
ديگران هم كم و بيش همين گونه بودند
كم و بيش مثل پدر بزرگ كه نزديك به صد سال زندگي كرد
و مثل تيمسار كه بيشتر حيران است
و مثل دو قلو ها كه بي هدف دور خودشان مي چرخند
.....با خنده اي شاد ....و با سرعتي سرسام آور....
.....تا مرز شيرين سرگيجه.....

8/17/04

در اين دنيا چيزهايي هستند كه به من تعلق دارند
مثل ساعتم... مثل عينكم....مثل شناسنامه ام....مثل اسمم
مثل خاطراتم....مثل كتابهايم....
مثل عادت بيدار شدن نيمه شبهايم وهندوانه خوردنم
....
من هم به آنها تعلق دارم...عينكم نيست و الان جايي نگران گم شدن من است
ساعتم تا به حال مچ كسي را جز من نگرفته است
هندوانه هاي نيمه شب قسم ميخورند تا به حال به هيچكس اندازه من مزه نكرده اند
خاطراتم به ياد كسي جز من نمانده اند
....
شناسنامه ام تا آخر عمر به من وفادار خواهد ماند
....تا آخر عمر....

8/12/04

اقدس خانوم از همسايه هاي خونه قديميه
توي عروسي راه رفته به همه گفته: آرزوي ديدن دامادي من رو داشته
اقدس خانوم از كوچه هاي قلهك توي مهموني شركت كرده
كوچه حكيم زاده دست راست نرسيده به چهارراه رفعت
اقدس خانوم شايد تو صف شلوغ نونوايي سرسه راه نشاط
براي من اين آرزو رو كرده باشه

آرزوي دامادي براي پسربچه اي كه ساعت ها براي گرفتن نون علاف ميشد
…زمان جنگ نونوايي ها شلوغ بود…
من براي نرم كردن دل مامان ساعتها علافي رو توصف نونوايي به جون مي خريدم
…تا اجازه بده برم تو كوچه فوتبال…

اقدس خانوم! وقتي كه آفتاب بي رحم ظهر ازكوچه هاي قلهك كنار بره
پسر بچه نونوايي هاي شلوغ زمان جنگ تلافي عصبانيت اين علافي كشدار رو
سر توپ پلاستيكي در مياره...

8/8/04

حول و حوش پنج عصر...شايد هم ديرتر شايد هم زودتر
من ناگهان ازدواج كردم
و ناگهان پشت سر گذاشتم روزهاي روشن بچگي رو
روزهاي طولاني سرخوشي رو
روزهاي بي خيال گذشته رو
روزهاي بي حوصله تنهايي رو
تنهايي رو تنهايي رو تنهايي رو
...
تنهايي من ناگهان تمام شده...پر شده از حضور دختر توي آينه
دختري كه ديگر يك آرزوي دور و دراز نيست...تو بگو همون دختر ميرزا شفيع
دلم ميخواست همه سهيم بودند در اين روزناگهاني.
جاي دوستان خيلي خالي بود
اول از همه آرش
و همه دوستان ديگر...
و دوستان بسيار ديگر
....
جاي همه خالي بود آن هم چطور....ناگهاني

8/2/04

يك پسر بچه كه پسر تو بود با يك آيين كه آيين تو بود بزرگ شد

كتاب كودكي را بياور . كلمه و تركيب هاي تو بايد هرروز پرسيده شوند

آيين اول ....تحمل

آيين دوم....احترام

آيين سوم...بازي نكردن با بچه كوچه ها

....

آيين آخر....اخلاق

پسر بچه تو ميخواهد بداني روزهايي بودند كه از كلاس درس تو فرار كرده

ميخواهد بداني روزهايي بودند كه به آيين تو شك كرده

ميخواهد بداني كه حتي دلزده و عصباني شده و با بچه كوچه ها رفاقت هاي خوبي داشته

........

ميخواهد بداني كه تلاش خودش را كرده

رسيدن به آنچه تو آرزو داشتي در توان او نبود

....

شاگرد بازيگوشت را ببخش معلم مهربان خوبي ها





7/25/04

كسي چه مي داند؟
شايد من در زندگي بعدي نبض آفريده شوم
...
ضربه هاي كوچكي خواهم بود كه ادامه مي يابم
نمي خواهم هيچ طبيبي مرا در دست گيرد
خودم را مي شناسم او را گمراه خواهم كرد
ولي امان از روزي كه بروم زير دستان  يك دوست
خودم را مي شناسم آنقدر خودم را مي كوبم به دستان مهربانش كه من را به ياد بياورد
مي شوم يك نبض با هزار ضربه در ثانيه
شايد هم يك نبض با يك ضربه در هزار ثانيه
...
...يك نبض كه بستگي دارد زير دستان كه باشم...

7/20/04

قلم مي زنم...
...
نوشتن كار سختي است...فكر آزاد ميخواهد
قدم مي زنم...
...
قدم زدن كار آساني است...فكر را آزاد ميكند
...
قدم مي گذارم...
مثل اولين قدم روي ماه
رفتن به سرزمينهاي ناشناخته
به دنياهاي جديد
...
...قلم را زمين ميگذارم...


 

7/15/04

آتش سالهاست كه وظيفه گداختن را به خوبي انجام مي دهد
بدون وقفه سوزانده...از زرشك پلوي ديروز من را تا برونوي ستاره شناس وژاندارك بيچاره رو!
اين آتش كه هر روز از جايي زبانه مي كشد به پشت گرمي جايي يا چيزي است
...جايي مثل خورشيد...
خورشيد همان صورت مهربان بالاي كوه در نقاشي بچه هاست
خورشيد همان نويد دهنده زيباي روشني در هر سحر است
خورشيد همان دايره قرمز غروب در افق درياهاست
...
وآتش ...نماينده خورشيد روي زمين است
...
...
خورشيد زيباست...از دور...

7/7/04

يادم نبود...
دوران دوم خرداد...دوران ما
روزنامه خرداد...خبر...كوي دانشگاه
شعار ...حرارت...اشتياق
ورق برگشت
يكي گفت دنيا ورق خورد
من ميديدم ورق ها را پاره مي كنند
از كتاب چند ورق كمتر...بهتر
...
سرها در گريبان است

7/1/04

نويسنده محترم وبلاگ دهقون...
سلام
دو سال غم هايت را روي ديوار هاي من نوشتي
حسرت هايت را روي تنه من يادگاري كردي
خيال هايت را در ذهن من بافتي
كودكي هايت را براي من پر حرفي كردي
با بي رحمي خوشي هايت را از من پنهان كردي
گفتي گفتي و گفتي
نگفتي دلم ميتركد ؟بغضم مي پكد؟
...
بي زبون گير آورده اي؟!
آه يك وبلاگ دوساله از هزار پيرزن صد ساله بيشتر ميگيرد
....آه....

6/28/04

دايي ميگفت :من اگر خدا بودم پيچ هاي جاده چالوس رو سفت ميكردم
بااينكه خنده دار نبود ولي من اونوقت ها اين حرف دايي رو خيلي دوست داشتم.
جاده چالوس جاده طولاني تعطيلات بود
جاده خوشبختي
وجاده دلگير بازگشت
...
...
من اگر خدا بشم...براي اين دنيا يك زنگ تفريح ميسازم
هروقت زنگ بخوره آدم ها با جيغ و داد از زندگي ميزنن بيرون
يك بيرون زدن هم زمان...با هم و كوتاه
...
وقتي به ساعتها زياد نگاه ميشود يعني كي زنگ ميخوره؟...چه زنگ رفتن چه زنگ بازگشت
...

6/21/04

وقتي يكي از دوقلو ها خواب بد مي بيند
و وقتي ديگري كه از گريه هاي او درخواب بيدار شده با چشمهاي نگران برادرش را نگاه ميكند
و وقتي كه ما تلاش مي كنيم دوقلوي بدخواب را بيدار كنيم
و او بيدار نمي شود
و در خواب با گريه ميگويد اين قصه ها چيه سر هم ميكني؟
...
با من نيست اما من يادم مي افتد مدت هاست از دوقلو ها ننوشتم
از بي خيالي و كودكي ننوشتم
فكر كنم خواب دوقلو ها به نوشته هاي اينجا سرك ميكشد !
...
اگر در خواب لبخند زدند يعني نقشه من گرفته است

6/17/04

دوست داشتن تنها فعل دنياست كه تكليف متمم و مفعول خودرا روشن نمي كند
تو خدا را بيشتر از من دوست داري يعني :
من خدارا دوست دارم ...كمتر از تو
تو من را دوست داري ...كمتر از خدا
مثلث دوست داشتن من و تو و خدا پيچيده تر ميشود اگر بگويم:
...
خدا تو را بيشتر از من دوست دارد

6/12/04

بسته بندي نشود بهتر است
بد بار نيست...ولي شكستني است
نه رقت انگيز مثل يك قلب شكسته!
نه بي انگيزه مثل يك شاخه شكسته!
بلكه بيشتر مثل يك سكوت تمام نشدني
...
اگر مراقب باشي شكسته نميشود
...
...مراقب نبودي!...شكست

6/8/04

باد مي وزيد
درخت خسته آرزو كرد
آرزوي رهايي ....ريشه كن شدن
آرزو از زمين به آسمان رفت
از پرنده هم گذشت
آخرين رمق هاي پرنده ته كشيد
...
پرنده به باد سپرده شد
شاخه ها پرنده را از باد گرفتند
درخت خسته آرزوي پرنده را برآورده كرد
آرزوي بودن بعد از طوفان
...
آرزوي درخت ماند در آسمان تا يك طوفان ديگر

6/2/04

ديگه هيچ پسر بچه اي توي اين كوچه از مدرسه تا خونه روي ديوار ها با انگشت يك امتداد خيالي رو رسم نميكنه
بايد خط روي ديوار كوچه باغها همينطور پيوسته مي ماند
اگر لازم بود تمام كوچه بن بست فرعي رو دور مي زدم
تا انگشتم از ديوار هاي كوچه كه دوستشان داشتم جدا نشوند
...
اين ديوار هاي بلند و اين نما هاي گرانيتي خاطره اي از دستان كوچك پسر بچه به ياد نمي آورند
كاش من هم خودم رو معرفي نكرده بودم
...كاش چيزي نگفته بودم...

5/30/04

خواب هايم كوتاه شده اند
خواب هايي كه در فاصله از خواب پريدن هاي پي در پي ديده ميشوند هميشه كوتاه خواهند بود
امشب با اين فكر مشغول شايد كوتاه ترين خواب جهان را ببينم
تو بگو دوست داري چه ببينم؟
...
كوتاه ترين خواب جهان خستگي ام را در نميكند و ماجرايي ندارد ولي....
...سبك و دوست داشتني است...

5/25/04

شايد اندوه يادش نباشد
دو سال پيش.... قرار مسافرت شمال
ليست مهمان هاي دعوت شده پدر :
...احمد داماد عمو ...
...حميد پسر عمو عباس...
...متولي خوش سفر است به او هم بگوييد بيايد...
...خدا كند اين دوقلو ها تا او نروز آرام تر شوند...
...البته تا اونروز سردرد من خوبه خوب شده...
...شايد اين آمپولزن مهربان را هم برديم...
...ميگذاريم 25 خرداد كه امتحان هاي شهاب تمام شده باشد...
...عليرضا به رضا (دوستت) و زنش هم بگو حتما بيايند...
...
پشت پرده هاي اشك -25خرداد-به مهمان هايي نگاه ميكنم كه او را در سفر بي بازگشت بدرقه ميكنند
...شايد اندوه يادش نباشد...

5/22/04

مورچه سياه هر روز از خانه تا شركت را روي دندانه هاي به هم فشرده طي ميكرد.
مسير ديگري وجود نداشت.
به مورچه كه روي دندانه هاي راه بالا و پايين ميرفت نگاه ميكردم.
از خانه نميشد دل كند
و شركتي كه براي يك مورچه سياه كار داشته باشد را نبايد از دست داد
فقط....
فقط كاش از اون كيف سامسونت دل ميكند.
شما نمي دونيد حركت روي يك دندانه با يك كيف سامسونت صلب يعني چي؟
....
مديران شركت مورچه را با كيف سامسونت استخدام كردند!

5/21/04

ديگر حتي يك روز هم
ديگر حتي يك ساعت هم
.....حتي يك ثانيه هم......
.....حتي !!!!!......
-تمامش كن از ثانيه كوتاهتر نداريم!
.....
اگر او هم مثل من در دهم ثانيه به ياد كسي افتاده بود
الان كه از اينجا رفته از من شنيده بود
از يادش بيرون نميروم...حتي !.....

5/17/04

پشه ها روزها كجا هستند؟
شايد جايي خوابيده باشند
و شايد به ياد نياورند شب قبل كجا بوده اند
پشه ها در روز ژست تفكر ميگيرند
براي اخلاق دل ميسوزانند و ......
.....
پشه ها شب ها كجا هستند؟!

5/12/04

كبريت ها را مي چيند.
با چوب ها مربع هاي دنباله دارميسازد
يادش نيست اگر مربع آخربسته شود خوب بود يا باز بماند
حتي يادش رفته چرا شروع كرد به ساختن مربع ها
.....
خودش را ميگذارد جاي مربع ها
چقدر خيال مربع هايي كه ساخته شده اند راحت است
و مربع آخر.....
باور نميكند كه كبريت هاي توي جعبه ته كشيدند!
.....

5/11/04

اي دل غافل كمي ازاين قلب شكسته ياد بگير
مي دانم گرفته اي ولي وقت آن رسيده كه دست از خواسته هاي بي پايانت برداري
دنيا دلبخواه نخواهد شد پس تمامش كن
يك چيز ديگر
اين هر روز هر روز به دام افتادن هم توي شخصيت اجتماعي دل ها اثر بدي دارد
قلب سرمشق خوبي است
....اسير شو....

5/6/04

مسخره نيست كه من هروقت با آسمون خيلي حال ميكنم يه گربه پايين پام خرخر ميكنه؟
ميدونم كه مسخره است. ملوس با اون پرزهاي نرم، خودش رو چسبونده به آسمون من!
آسموني كه من از پشت بوم بچگي ها قبل از خواب تماشا ميكردم هنوز هم مي افته رو تصوير هر آسموني كه زيبا و
پرستاره است
......
ملوس شبهاي تابستون پايين پاي من خرخر ميكرد
گربه ها راز موندگار شدن رو از آدمها بهتر بلدند
.....سكوت شب.... پشت بوم خنك....آسمون پرستاره
......
والبته كمي پرز نرم و خرخر محبت آميز!!

5/2/04

محو تدريجي يعني با آسمان و با ستاره هايش تا صبح بيدار بماني
زل بزني به موجود فرضي و مخاطب خيالي!
در سياره اي با فاصله بعيد ميليون نوري
صبح كهآفتاب بزند آسمان روشن ميشود
به اين ميگويند محو تدريجي!
.....
آن با ها در با ستاره و با آسمان حرف همراهي است
آن تا هم حرف فاصله است
.....همه حرف اضافه هستند.....
مثل به مثل در مثل كه ....
مثل اما مثل اگر ...مثل كاش....

4/28/04

چرا هر سه تا بچه گربه اي كه به فاصله يك سال آورديم خونه اسمشون ملوس بود؟
چرا ملوس ها باغچه خونه قديمي رو اونقدر دوست داشتند؟
.....مثل من ......
ملوس ها هر سه ته همون باغچه گم شدند
.....هيچكس حرف من رو باور نكرد.....
تا مدتها چشمهاي براقشون توي تاريكي از ته باغچه به من نگاه ميكردند
براي آب دادن به باغچه داوطلب بودم
براي حرف زدن با چشمهايي كه راضي به برگشتن نميشدند
.....
.....چشمها هم حرف هاي من رو باور نميكردند......

4/25/04

نور مزاحم!.....
سالها ميشود كه همديگر را نديده بوديم
من پير شده ام
ديروز آنقدر تنها بودم كه در يك اغتشاش بزرگ شركت كردم
با زدن يك گاز اشك آور بالاخره طلسم شكسته شد و بغض چندين ساله ام به خوبي و خوشي تركيد....راحت شدم
پليس ضد شورش كه دستگيرم كرد هنوز گريه ام بند نيامده بود
.....حالا هم كه اينجا هستم.....
روبروي تو ....و تو خودت رو انداختي روي صورت من تا اعتراف كنم
......
حالا تو تعريف كن
قرار بود همكار شمع بشي چطور سر از اتاق شكنجه در اوردي؟
اعتراف كن لعنتي

4/22/04

اينهايي كه اينجا گريه ميكنند خدا را قبول ندارند
آنهايي كه آنجا گريه ميكنند خدا را قبول دارند
آنها يي كه به اون اولي ها دلداري ميدهند پيامبران را باور ندارند
آن گروهي كه دومي ها را تيمار ميكنند به پيامبران عشق ميورزند
آن نوازندگان مارش عزا به وجود فرشتگان ايمان ندارند
آن دسته كه براي عزا داران آب و شربت ميبرند فرشته ها را ميتوانند ببينند!
آن گروهي كه در افق ديده ميشوند گيج شده بودند
براي اينكه مراسم به هم نريزد گفتم بروند كمي هوا بخورند
.....
من هم با اجازه ميروم هوا بخورم

4/18/04

آهاي با تو هستم........
اون بافتني سرنوشت منه كه مي بافي
از اون كشباف هاي طولاني و فشرده خسته شدم
اين يكي زير يكي رو هاي ساده تو كلافه ام كرده
گرما نمي خواهم.....زمستان آينده هرچه مي شود.... بشود!
......طرح بزن.....اگر كسي چيزي پرسيد بگوسرنوشتش از كلاف كلافگي هاي خودش بافته شد
......
يك ژوته سر بنداز
دو تا زير سه تا رو....دوتا كور...سه تا اضافه ........

4/16/04

كاش تيمسار سر به هوا بود
اونوقت حباب هاي دوقلو ها رو كه از طبقه دوم ول ميشدند تو آسمون ميديد
كاش تيمسار جدي بودن رو يادش ميرفت ميذاشت دنبال حباب ها
به هر حباب كه ميرسيد با كله طاسش به اون هد ميزد
......
من شك ندارم دوقلو ها ريسه ميرفتند
تيمسار سر به هوا نيست....سرش به كار خودش گرمه
دوقلو ها آخرش يه روز سطل كف رو ميريزند رو سر اين تيمسار بي اعتنا!
......
تيمسار همسايه ساكت و متفكر و نا اميديه
.....ولي دليل نميشه كه هيچوقت آسمون و حباب هاي رنگي رها شده توي اون رو نبينه......

4/14/04

صله رحم ويا.....ربل متهم ميكند
دختر ميرزا شفيع و تيمسار و بيگانه وننه حاجي و عمو بمونعلي جمع شدن خونه ربل اينا!
ربل انتقاد ميكند.....از تقليد
ربل تعريف ميكند .....از سادگي و حس نوستالژي
ربل متهم ميكند.....به نبوغ!!!!
.......
ربل شرمنده ميكند.....ربل شوخي ميكند

4/11/04

نور مزاحم!.....بهتر نيست بگردي دنبال يك شغل آبرومند تر!؟
زدن چشم هاي مردم هم شد كار؟
صبر كن ببينم!...اول از همه بايد لاغر بشي
بايد آروم بشي.....وقتي كه ميتابي بايد پخش نشي
كنار سايه ها و توي تاريكي نگهباني دادن براي بدنسازي خيلي خوبه.
ببين ميتوني از يك شمع خواهش كني بهت كار بده؟
.......
با شعله هاي لرزان اون ميتوني روي صورت مردم برقصي
فقط يادت باشه با صاحب كارت (هرشمعي ميخواد باشه)طرح دوستي نريزي
.....اون رفتنيه!.....

4/8/04

قرار است از زندگي من فيلم ساخته شود
صحبت هاي اوليه شده.....قرار است فيلم پر فروشي باشد
قرار شده تماشاگران ميخكوب شوند
هرچه گفتند زير بار نرفتم كه صحنه هاي خطرناك را بدل بازي كند
با بدلم رفيق شدم.....قرار شد در فيلم خودم بازي كنم و در زندگي او......
در حالي كه من در فيلم از دره سقوط ميكنم
او به ايكس ميگويد كه من از او متنفر هستم
او به ميم ثابت ميكند تقصير من نيست كه من همان آدم سابق نيستم(اثبات اين قضيه بسيار مشكل است)
او به سين ميگويد كه من هم مثل خودش بعضي از حرفهام دروغ بوده
قرار شد در فيلم من را به يك درخت ببندند و آتيش بزنند به شرط اينكه او به جاي من در بحران سي سالگي دست و پا بزند
.......
بدل خوبي است....به او گفتم اگر اراده كند مثل من بازيگر بزرگي خواهد شد!

4/5/04

عمو زنجير باف؟؟!!
زنجير منو بافتي ؟....من لازمش دارم ها!
اون چي بود پشت كوه انداختي؟....فكر كردم زنجير منه!
......
زنجيرمن آماده شد پشت كوه نندازش
يك مقدار معقول باش.....مگه آزار داري؟!
تو ناسلامتي ريش سفيد اين كوهستان هستي!
آخه تا كي مردم بايد از دست تو زنجيرهاشون رو از پشت كوه بردارن؟
همون ديوونه اول كه زنجيرش رو انداختي پشت كوه نبايد بهت ميخنديد!
هرچند كه همه مورخ ها به ديوونه اول حق دادند
.......
.....كارت واقعا خنده دار بوده.....

4/1/04

سقف هاي كوتاه معماري زيبايي دارند
طراحان بسياري اتاق هايي را با سقف كوتاه طراحي ميكنند
.......حتي اگر شده زير شيرواني.....
ميخواهم بگويم روزهايي هست كه من اتاق زير شيرواني را با هيچ تالاردلبازي عوض نميكنم
روزهايي هست كه من آسمون كوتاه ابري رو با هيچ آبي بلند و پر نوري عوض نميكنم
........ روزهايي هست كه من دل گرفته خودم رو و تو رو با هيچ شادي تصنعي حال به هم زني عوض نميكنم
........
اين روزها هستند....فرار نكنم بهتر است.....محكم باشم بهتر است
اين روزها وجود دارند......
.......ديگران هر چه ميخواهند بگويند.........

3/26/04

از اون حالت كه خارج شدي .....همونطور معصومانه كه ريسه بري ،وقتي مونده كه از خنده اشكت در بياد....مي پيچي تو كوچه علي چپ!
يه كوچه بن بست معروفه
تازه كارها ته اين كوچه رو به ديوار اشك ميريزن
ولي چون كوچه علي چپه كسي اونا رو نمي بينه!
ولي از من ميشنوي اين كوچه جون ميده براي نفس تازه كردن
......
اونجا كه نفس تازه كردي باز برميگردي تو همون حالت
تو اون حالت هيچوقت ريسه نرو .....بزن بيرون
بريز بيرون

3/22/04

رديفي؟
و من ياد رديف دراز مورچه هاي خانه قديمي مي افتم
وقتي يك خط سياه جرياني از مورچه بود كه همگي هم رديف بودند
فقط كافي بود با انگشت جايي از خط سياه رو لمس كنم
رديف سياه مورچه ها از خط خارج ميشدند
........
نه من رديف نيستم
يكي از خدايان بازيگوش مسير زندگي ام را لمس كرده
......از خط خارج شده ام ......خوبم ...آزادم....ولي رديف نيستم
و زير نگاه خداي بازيگوشي هستم .....
نگاهم ميكند ...وقتي با شتاب صف را رها ميكنم!

3/19/04

نوروز مباركباد

3/17/04

.....خانه خمار خانه تكاني است
از بوهاي تند پاك كننده ها هنوز گيج است
و من حتي به احتمال مسموم شدن پنجره ها توسط شيشه شور هاي شيميايي جديد هم فكر كرده ام
خميازه ميكشد.....مريض تميزي را ميماند كه برق ميزند
.....
ميدانم خانه پر خواهد شد.....از صداي شاد بچه ها
واز صداي خواهر ها و خواهر زاده ها
و من ميدانم كه دوقلو ها در بسته اتاق من را خواهند گشود
.....و با خنده و ذوق دايي خود را از خواب بيدار ميكنند و البته فرار ميكنند
ميدانم كه بازي باز و بسته كردن در اتاق هم قسمتي از بازيگوشي نوروز آنهاست
مثل روز روشن است كه بعد از ماهي قرمز سفره هفت سين نوبت من است كه حضور پر صداي دوقلو ها رو حس كنم
و بيچاره ماهي قرمز كه اولين بار است دوقلو ميبند....كمي گيج شده!
و من ميدانم كه خانه ديگر خود را به مريضي نخواهد زد
عيد است .... خانه نازش خريدار ندارد.....آن چشمهاي خمار را باز كند بهتر است
بخندد بهتر است...طبيعي تر است
آماده ايد ميخواهم عكس بگيرم
خانه اخمهايش را باز كند .....خوب است .....اين لحظه هم ثبت شد

3/15/04

برف يعني بچگي
برف يعني بازيگوشي
دستاي سرخ و دماغاي يخ كرده
برف يعني آش رشته هاي ننه حاجي
....
ننه حاجي مرده
برف يعني خاطره

3/13/04

ننه حاجي از مجري هاي مردتلويزيون رو ميگرفت
ولي ساعت پنج عصر هرروز با ما برنامه كودك نگاه ميكرد
به عشق يگانه!...نتيجه دردونه اش....كه چون سايه مادر بالا سرش نبود حق داشت لوس و ننر باشد
توي كارتون ها يه شخصيت رو انتخاب ميكرد و ميگفت اين يگانك منه!
از سندباد گرفته تا ....هاچ زنبور عسل
ديدن كارتون با ننه حاجي ذوق زده كه با هر كلوز آپ هاچ و....به هيجان مي اومد و قربون صدقه يگانك اش ميرفت!
.......
يگانه توي انگليس هرچي مبارزه كرد فايده نداشت و سرطان كار خودش رو كرد
كسي به ننه حاجي چيزي نگفت....او هم چيزي نپرسيد
.......
ولي هنوز كارتون نگاه ميكرد...ساكت آروم وغمگين

3/10/04

ديگه حتي نميذاري دستات رو توي دستام بگيرم!
.....ولي خودت ميدوني من توي اين عشق نا كام گناهي نداشتم.......
توي داستان اول كه من يك كشيش معتقد بودم و تو يك راهبه تارك دنيابودي.
من از لحاظ اعتقادي نميتونستم با تو ماجرايي داشته باشم
توي داستان دوم هم كه من يك پيرمرد افسرده بودم و تو پرستار مهرباني بودي كه غذا دهانم مي گذاشتي.
....گفتنش سخته ولي ناتوان تر از اون بودم كه بتونم......
توي داستان بعدي هم كه خودت من رو به دنيا آوردي
.......
اين بار هم كه قراره جفتمون مرد خلق بشيم
راست ميگي دست همديگر رو نگيريم بهتره
.......
برامون حرف در ميارن!

3/7/04

قسمتي از داستان كوتاه دختر ميرزا شفيع و يا .....نوشته اي عجيب به مناسبت روز زن
........
........
دخترميرزا شفيع در گوشش ميگويد كه براي استحمام بايد از اين پله ها پايين برود.
براي اولين بار بعد از ورودش به آن خانه عجيب به دختر نگاه ميكند.دلش ميلرزد شايد تاثير موهاي دختر بود.موهايي سياه و صاف كه راز آميزي چشمهايش را دو صد چندان ميكرد.
از پله ها پايين ميرود .پير مرد در روشنايي تند بالاي پله ها رفتنش را نظاره ميكند و دختر در كنار او ايستاده است.
كورمال كورمال شير آب و يك كاسه سنگين مسي را كه براي ريختن آب بود پيدا كرد
......
در تونلي كه زير بياباني قديمي است او به روي خودش آب ميريزد. خود را زير شن ها و ماسه هايي تصور ميكند كه سالهاست به همان شكل بوده اند و خواهند بود.
به آرامي اشك ميريزد ......آن تونل و آن بيابان داغ كابوس سالهاي اخير زندگي اوهستند.
به سختي سرش را زير شير كوتاه آب ميگيرد .جريان آب با اشكهايش به هم مي آميزند و صداي آب توي سرش باصداي آب در كوچه باغهاي محمدآباد يكي ميشود.
...آرام ميشود...

3/3/04

خرس هاي ماماني از خواب زمستوني بيدار بشيد
و از البرز سرازير بشيد
اين همه انسان براي بلعيده شدن تدارك ديده شده
مگه اون شكم هاي گرسنه كوچولوي شما براي اين همه نعمت قار و قور نميكنند؟
من كه ميدونم شما ها اونجا هستيد
پس چرا خودتون رو پنهان ميكنيد؟
........
تنبلهاي وحشي ميخواهيم امسال عيد رو تو شكمهاي گرم و نرم شما به تفكر در چرخه حيات بپردازيم
ما زيادي زياد شديم....رحم كنيد!
به خاطر اكو سيستم هم كه شده هجوم بياريد

2/26/04

باغچه رو آخر شب كه آب ميدادم خوابم اونقدر سبك ميشد كه نگو
بوي خيسي باغچه اونقدر مستم ميكرد كه نگو
.......
اون پسره كه تو چله تابستون نصفه هاي شب بيخواب شده منم!
رفته تو بالكن و داره ماه رو تماشا ميكنه
به آينده فكر ميكنه يعني به الان من
...... و من به گذشته فكر ميكنم يعني الان اون
.......
بد شد نميخواستم با بچگيم چشم تو چشم بشم

2/22/04

همه چيز قر و قاطي شده
توي يك مهموني قر بابا كرم اومده بود تو كمر من
وسطاي قر بودم كه يادم اومد راه نفس كشيدنم بند اومده
يه بغض كه از بزرگي ميخوره مال فيلي چيزي بايد باشه چند روزه نشسته توي گلوي من
......سايز بغضه براي گلوي من بزرگه......
مثل روز روشنه كه اين بغض بايد مال يه فيل نارنجي تنها باشه
اشك هام رو نميدونم تو چشم كي جمع ميشه؟!
.......
قانون عمل و عكس العمل ميگه اشكاي من جمع ميشه تو چشماي بابا كرم!

2/19/04

.....شرق را آزاد كنيد......
اين خواسته فرمانرواي كوچكي است كه بر ملك دلش حكومت ميكند
و اين دل سالهاست كه كوچكتر ميشود.....آنقدر كوچك كه اين فرمانروا به احساس دلتنگي گرفتار شده
و عنقريب در اقليم كوچكش خفه خواهد شد
دل اين فرمانروا از كوچكي دلخسته روزنامه اي شده بود
ومن هر صبوح اين فرمانرواي دلشكسته رو با اين روزنامه دلخوش ميكردم
......
و شما معشوق كاغذي فرمانرواي بي زبون من رو از او گرفته ايد
اين فرمانروا از وقتي اين خبر را شنيده دل آشوبه بدي گرفته
و كارهايي ميكند كه در شأن يك فرمانروا نيست.
......
ولي يادتان باشد هر چه باشد او يك فرمانرواست
به شما اخطار ميكنم با دلش راه بياييد......

2/16/04

عمو بمونعلي توي مسافرت هاي خارج از كشور معذب ميشد
بارها با خودش فكر كرده بود كاش دختر پاره تنش رو به اون پسره زاغول توي سوئد نداده بود
ولي چاره چيه؟.....دخترش عاشق شده بود
.....
شب اول كه توي خونه دخترش به رختخواب رفت دلش شور عجيبي ميزد
نميدونست جن هاي سوئد هم مثل ايران ميان به خوابش يا نه؟!
چشماش كه گرم شد مثل هميشه جن ها ريختن دورش
شلوغ شد ....فقط مي فهميد كه جن ها از بودنش راضي نيستن
عمو بمونعلي شده بود معضل بزرگ جامعه جن هاي مقيم سوئد!
.....
تقصير عمو بمونعلي نبود كه هركجاي دنيا خوابش ميبرد ميرفت توي عالم جن هاي همون منطقه
اين داماد سوئدي خواب رو از چشم عمو بمونعلي گرفت
.....عمو اگه خوابش ميبرد به جاي هواپيما با جن هاي عصباني برميگشت ايران......

2/12/04

روز پر نوري است
صبر هم اينجاست
صبر را ريشخند ميكنند كه اگر تمام شوي چه؟
صبر آرام است و ميخندد
ميخواهند صبر را برقصانند
صبر ميرقصد .....متين و آرام
رقص زيبايي كه من را هم آرام ميكند
......
هيچ كاسه صبري لبريز نميشود
اين قول را كاسه ها بعد از رقص زيباي صبر به من داده اند
.....
دمشان گرم!

2/6/04

عجيب شده ام
ويك جيرجيرك نميدانم از كجا باخبر شده
كه من عجيب شده ام
خانه اش رو توي يك باغ بزرگ......زن حامله اش .....و بچه هايش را ول كرده و پاي پياده به ديدن من شتافته!
......
شبها توي اتاق تاريك من جير جير ميكند
انگار اينجا چمن باشد.....ماه باشد.....درخت باشد....آب باشد
با همان شور وشوق جير جير ميكند
......
يك جيرجيرك با من عجيب شده است.....!

2/3/04

هار شدن هاي بچگي من هميشه به اسارت توي دستهاي ننه حاجي ختم ميشد
.....سيب پوست ميكند .....قصه ميگفت.....تا آروم بشم
ننه حاجي خيلي زود فهميد كه من قصه جن ها وروح ها و دنيا هاي ناشناخته رو به قصه كربلا ترجيح ميدم
مخصوصا قصه صغري خانوم رو كه غشي بود
......
توي حياط خونه قلهك بودم كه صغري خانوم اومد خونه ما
پشت درخت گردو قايم شدم.....قصه نبود....راست بود
صغري غش كرد!
بيشتر از اينكه بترسم گيج شده بودم
پشت درخت گردو دنيا ها رو مي شمردم:
دنياي جن ها....دنياي خواب ....دنياي تو فضا.....دنياي مرگ.....دنياي غش!
.......
دنياي غش به نظرم بي شيله پيله تر از بقيه باشه!

1/28/04

تيمسار سالها پيش اين نامه را مچاله توي يك خاكريز پيدا كرد:
....
اينجايي كه من هستم تو نيستي
به من ياد داده اند كه نترسم.....كه وقتي تير خوردم چگونه مبارزه كنم
به من گفته اند كه يك سرباز بي رحم باشم
به من گفته اند خشك و رسمي باشم و دستورات را بي چون و چرا اطاعت كنم
اينجا به من راز و رمز قوي بودن را آموزش ميدهند
.....اينجايي كه من هستم دنيا واقعي تر است

......
فقط خدا كند وقتي برميگردم تو من را بشناسي

1/23/04

نگران نباش
چرا ياد نميگيري؟ .....نگران قيد حالت است از نگريستن
پس چشمهايت را ببند.....سرت را بالا بگير و آسمان را به ياد بياور
در آن آبي كه ميگويند خدايي در آن زندگي ميكند همه چيز هست
از اتفاق .....تا اميد
آن پيرزن مهربان هم كه كنار خدا پر حرفي ميكند مادر بزرگ من است
....براي خدا هم از قسمت حرف ميزند!!!!!!
.....
.....
حالا چشمهايت را باز كن

1/18/04

همه از رفتن سايه نوشتن
...ولي من نتونستم و نخواستم....!
ولي چون دوقلو ها رو دوست داره اين نوشته رو تقديم ميكنم بهش
سايه اگه حتي ديگه دوقلو ها هم تو وبلاگ من شاد نيستن تقصيره توست!
تقصير تو و رفتنت!
.......
معلمشون ميگه اين دوقلو ها شيطون هستن
خواهرم ميگه ولي شما حق نداشتيد گوش اون رو بكشيد
.....
برادرش همه چيز رو با آب و تاب تعريف ميكنه
و اون يكي ساكت فقط گوش ميده
.....دنيا اون رو تنبيه كرده
يه دنياي بزرگتر با يه آدم بزرگتر از شيطنت اون انتقام گرفته
...... چون توي صف حرف زده!
.......
چونه اش رو بلند ميكنم.....به اين اميد كه بغضش بتركه و همه چيز رو فراموش كنه
ولي توي صورتم همون خنده بازيگوشانه هميشگي رو تحويل ميده
.......
...... با چشمهايي كه خيس تر و گرفته تر از هميشه هستن

1/14/04

از بريده جرايد خوانده ام كه قلب در سمت چپ است چون در سمت چپ بدن يون هاي كلسيم بيشتر است
.....
شما را نميدانم ولي من قلب گدا دوست ندارم
قلبي كه يون هاي كلسيم را گدايي ميكند
....قلبي كه به جاي احساس ...به جاي عشق ورزيدن
به جاي شعر ....و به جاي شعور
افتاده است دنبال يون هاي كلسيم !
.....
من يقين دارم قلب عاشق هاي بزرگ دنيا سمت راست بدنشان است
.....
قلب هايي كه به چشمك يون هاي كلسيم بي اعتنا ميمانند
.......تا روزي كه مي ايستند!

1/11/04

روز برفي هفت سال پيش است من اميد دارم
به او ميگويم :ميخوام حرفاي اميدوار كننده بزنم اگر بشه حتي به چاخان!
.....ميخندد ....من هم!
......
هشت سال پيش است پر از شعف وخوشي هستم
توي سالن بسكتبال دانشگاه ميون دوستان ديوانه تر از خودم اونقدر فرياد ميزنم و روي بشكه ميكوبم كه صدايم ميگيرد
خفه هم بشوم مهم نيست....مهم همراهي با يك سر خوشي ديوانه واراست!
دود آتيشي كه آخر بازي توي بشكه با چوب هاي درختان روشن كرديم همه رو به سرفه انداخته
....خفه هم بشوند مهم نيست...مهم اينه كه تيم ما باخت
.....
امروز است....برفي هم نيست.....ولي به سرم زده حرفاي اميدوار كننده بزنم
اگر بشه حتي حتي به چاخان!...اگر لازم باشه آتيش هم به پا ميكنم

1/6/04

يكي بود يكي نبود
.....
(همون اول سر اينكه كي باشه كي نباشه دعوا شد....آخرش قرار شد دهقون و دختر ميرزا شفيع باشند و بيگانه و تيمسار نباشند!)
اول داستان عوض شد
.....
دوتا بود دوتا نبود
غير از خدا هيچكس نبود
(باز دعوا شد. تيمسار ميگه همه بايد نباشند.....ميگه وگرنه داستان پارادوكسيكال ميشه )
اول داستان عوض شد
.....
چهار تا نبود چهار تا نبود
غير از خدا هيچكس نبود

.....
كاغذ و قلم رو جمع كنيد.....بازيگرها از روي صحنه بيان پايين
دوربين ها رو خاموش كنيد.....چراغها رو خاموش كنيد....درها رو ببنديد....خونسرد باشيد...شلوغ نكنيد
كسي چيزي جا نذاره....ديگه بر نميگرديم......
......
صفحه اول نوشته هيچكس نبود!

1/3/04

خيام رو خيلي ها باور نميكنن
اما من در انتهاي يك آب انبار قديمي كوزه اي را ديدم كه زماني آدم سر شناسي بوده
......حدود هزار پله را كه از آب انبار قديمي پايين بروي كنار پله ها دست چپ چند كوزه نگاهت ميكنند
شايد تو او را نشناسي ولي اگر مثل من بدوني ثروت مردي وقف كودكاني شده كه در راه اين آب انبار كوزه اشان ميشكسته حتما او را به خاطر خواهي آورد
......
حتي اگر ديگر نه آبي در آب انبار باشد.....
....و نه كودك بازيگوشي در آرزوي كوزه
...ميبيني حداقل يك نفر هست كه كوزه شده است
.......
....يك آدم مهربان و البته كمي قديمي!