3/10/04

ديگه حتي نميذاري دستات رو توي دستام بگيرم!
.....ولي خودت ميدوني من توي اين عشق نا كام گناهي نداشتم.......
توي داستان اول كه من يك كشيش معتقد بودم و تو يك راهبه تارك دنيابودي.
من از لحاظ اعتقادي نميتونستم با تو ماجرايي داشته باشم
توي داستان دوم هم كه من يك پيرمرد افسرده بودم و تو پرستار مهرباني بودي كه غذا دهانم مي گذاشتي.
....گفتنش سخته ولي ناتوان تر از اون بودم كه بتونم......
توي داستان بعدي هم كه خودت من رو به دنيا آوردي
.......
اين بار هم كه قراره جفتمون مرد خلق بشيم
راست ميگي دست همديگر رو نگيريم بهتره
.......
برامون حرف در ميارن!

No comments: