8/28/04

اگر وقت داشتم ... وقت آزاد
از ثانيه ها انتقام مي گرفتم ... بي وقفه وقت تلف مي كردم
در پر مشغله ترين روزهاي عمرم ساعت ها را به بطالت ميگذراندم
خرافاتي ميشدم و فال ورق ميگرفتم
فال ساعت... و فالم هر چه شد باور ميكردم
...
شايد فكر ميكردم...به پايان اين ثانيه هاي مشابه
شايد از شتاب اين رودخانه سرازير وحشت مي كردم
جست و خيز درونم شايد من را از اين رودخانه به بيرون پرتاب مي كرد
وروي سنگهاي خيس كنار رودخانه لختي دراز مي كشيدم
....بيرون از آب نفسم تمام ميشد....
...
انتقامم را گرفته بودم و دوباره خود را مي سپردم به امواج خروشان رودخانه
اگر وقت داشتم....وقت آزاد....فال مي گرفتم... فال ساعت

8/22/04

چرخيده ام ....اغلب بي هدف
پرسه زده ام....اغلب طولاني
زندگي كرده ام ....و اغلب بوده ام
حيران ....دو دل .....و لرزان
......
دوست هم داشته ام
تماشا هم كرده ام
ديگران هم كم و بيش همين گونه بودند
كم و بيش مثل پدر بزرگ كه نزديك به صد سال زندگي كرد
و مثل تيمسار كه بيشتر حيران است
و مثل دو قلو ها كه بي هدف دور خودشان مي چرخند
.....با خنده اي شاد ....و با سرعتي سرسام آور....
.....تا مرز شيرين سرگيجه.....

8/17/04

در اين دنيا چيزهايي هستند كه به من تعلق دارند
مثل ساعتم... مثل عينكم....مثل شناسنامه ام....مثل اسمم
مثل خاطراتم....مثل كتابهايم....
مثل عادت بيدار شدن نيمه شبهايم وهندوانه خوردنم
....
من هم به آنها تعلق دارم...عينكم نيست و الان جايي نگران گم شدن من است
ساعتم تا به حال مچ كسي را جز من نگرفته است
هندوانه هاي نيمه شب قسم ميخورند تا به حال به هيچكس اندازه من مزه نكرده اند
خاطراتم به ياد كسي جز من نمانده اند
....
شناسنامه ام تا آخر عمر به من وفادار خواهد ماند
....تا آخر عمر....

8/12/04

اقدس خانوم از همسايه هاي خونه قديميه
توي عروسي راه رفته به همه گفته: آرزوي ديدن دامادي من رو داشته
اقدس خانوم از كوچه هاي قلهك توي مهموني شركت كرده
كوچه حكيم زاده دست راست نرسيده به چهارراه رفعت
اقدس خانوم شايد تو صف شلوغ نونوايي سرسه راه نشاط
براي من اين آرزو رو كرده باشه

آرزوي دامادي براي پسربچه اي كه ساعت ها براي گرفتن نون علاف ميشد
…زمان جنگ نونوايي ها شلوغ بود…
من براي نرم كردن دل مامان ساعتها علافي رو توصف نونوايي به جون مي خريدم
…تا اجازه بده برم تو كوچه فوتبال…

اقدس خانوم! وقتي كه آفتاب بي رحم ظهر ازكوچه هاي قلهك كنار بره
پسر بچه نونوايي هاي شلوغ زمان جنگ تلافي عصبانيت اين علافي كشدار رو
سر توپ پلاستيكي در مياره...

8/8/04

حول و حوش پنج عصر...شايد هم ديرتر شايد هم زودتر
من ناگهان ازدواج كردم
و ناگهان پشت سر گذاشتم روزهاي روشن بچگي رو
روزهاي طولاني سرخوشي رو
روزهاي بي خيال گذشته رو
روزهاي بي حوصله تنهايي رو
تنهايي رو تنهايي رو تنهايي رو
...
تنهايي من ناگهان تمام شده...پر شده از حضور دختر توي آينه
دختري كه ديگر يك آرزوي دور و دراز نيست...تو بگو همون دختر ميرزا شفيع
دلم ميخواست همه سهيم بودند در اين روزناگهاني.
جاي دوستان خيلي خالي بود
اول از همه آرش
و همه دوستان ديگر...
و دوستان بسيار ديگر
....
جاي همه خالي بود آن هم چطور....ناگهاني

8/2/04

يك پسر بچه كه پسر تو بود با يك آيين كه آيين تو بود بزرگ شد

كتاب كودكي را بياور . كلمه و تركيب هاي تو بايد هرروز پرسيده شوند

آيين اول ....تحمل

آيين دوم....احترام

آيين سوم...بازي نكردن با بچه كوچه ها

....

آيين آخر....اخلاق

پسر بچه تو ميخواهد بداني روزهايي بودند كه از كلاس درس تو فرار كرده

ميخواهد بداني روزهايي بودند كه به آيين تو شك كرده

ميخواهد بداني كه حتي دلزده و عصباني شده و با بچه كوچه ها رفاقت هاي خوبي داشته

........

ميخواهد بداني كه تلاش خودش را كرده

رسيدن به آنچه تو آرزو داشتي در توان او نبود

....

شاگرد بازيگوشت را ببخش معلم مهربان خوبي ها