5/19/08

وقتی سالها پیش نوشتم که این ژن شکار خودش رو متوقف کرده
به حرف خودم مطمئن بودم چون دیگر از اون نسل دختری باقی نمانده بود
سرنوشت مادر بزرگش (عمه عشرتخواهرش(یگانه) ومادرش وخاله اش هم تراژیک بود
اما مرگ همبازی کودکی من آنقدر ناگهانی و تلخ بود
که این روزها تمام وجودم را استیصال در برابر سرطان فراگرفته
سبک این نوشته من با همه نوشته های دیگر من فرق دارد
و میخواهم برخلاف رویه خودم خواهش کنم به وبلاگ او که تلاش شجاعانه اش را
در روزهای آخر حتی وقتی کاملا فلج شده بود منعکس میکند لینک دهید
میدانم که روح بازیگوش او از این احترام شما به عشقش به زندگی شاد خواهد شد

5/11/08

-smsخواهرکوچیکه: سلام بچه شیطون سال های درخت شاتوت
این روزها توی حیاط این خونه جدید با این درخت ها خیلی ازخونه قلهک یاد می کنم
چطوری؟شماره حساب فیلم سنتوری رو برام بفرست
....
من: نمی دونم......اون پسر بچه تو همون حیاط خونه قلهک گم شد
....
نفهمیدم...شهاره حساب رو نمیدونی یا جای بچگیت رو نمی دونی
-یک دمپایی بزن به درخت گردو...بچگیت با گردو ها میافته پایین...پیداش میکنی
....
من :مگه خبر نداری درخت گردو چی شد؟
کندنش انداختنش بهشت بشه سایه سر ننه حاجی موقع قند خورد کردن
....شماره حساب رو هم نمیدونم......
....
-قند ها که تموم بشن افتاب اومده وسط آسمون ...وقت خوابه مچت تو دست ننه است ...بیخود زور نزن
مثل بچه آدم چشمات رو ببند لا لا لای مروستی اش رو گوش کن
.......خلاص.......

2/25/08

دخترم آواز می خواند
آوازش نه آهنگ دارد و نه مفهوم
عجیب تر اینکه خودش می تواند با آوازش برقصد
من را هم مجبورمی کند با او همراهی کنم
....
حالا من یک سرخپوست خسته هستم
که درون یک رقص سرسام آور می چرخد
و کم کم آواز آیینی دخترم به یک تکرار خوشایند تبدیل می شود
....
من تازه گرم شده ام ولی رییس کوچولو فرمان ایست میدهد
چون سرحال شدم میخواهد سوارم شود
....زندگی سرخپوستی هم رسم ورسوم خودش را دارد......

1/30/08

(این نوشته را چهار سال قبل نوشته بودم
این غریبه من را برد به روزهایی که ردیف نبودم....یادش به خیر)
...
...
رديفي؟
و من ياد رديف دراز مورچه هاي خانه قديمي مي افتم
وقتي يك خط سياه جرياني از مورچه بود كه همگي هم رديف بودند
فقط كافي بود با انگشت جايي از خط سياه رو لمس كنم
رديف سياه مورچه ها از خط خارج ميشدند ........
نه من رديف نيستم يكي از خدايان بازيگوش مسير زندگي ام را لمس كرده ......
از خط خارج شده ام ......خوبم ...آزادم....ولي رديف نيستم
و زير نگاه خداي بازيگوشي هستم ..... نگاهم ميكند ...
....
وقتي با شتاب صف را رها ميكنم