4/1/07

مانده ام هتل
بقیه برای دیدن خانه قدیمی رفته اند
دلم آنجاست ولی نگاهم را دوخته ام به باران که غلت نزند واز روی تخت نیا فتد
باران آرام است و من نا آرام
روحم پر می کشد به کوچه های پر از خاک
به حوض بزرگ وسط حیاط
به پله های بلند پشت بام
به تاقچه ها به مطبخ قدیمی به زیر زمین های خنک
به سرم میزند حالا که باران آرام شده بزنم بیرون
دیر شده .باران خوابش گرفته
بوی مادر بزرگ از توی خاطرات دور من بیرون آمده و پیچیده توی اتاق
حتی حالا صدایش را هم که برای باران لالایی می خواند می شنوم
می خواهم بپرسم چرا مانده و به خانه قدیمی نرفته
...
عکس هایی را که از خانه گرفته اند مرور میکنم
نشانی از حوض و مطبخ و...باقی نمانده
....
باید از لالایی غمگین مادر بزرگ می فهمیدم ....