1/28/04

تيمسار سالها پيش اين نامه را مچاله توي يك خاكريز پيدا كرد:
....
اينجايي كه من هستم تو نيستي
به من ياد داده اند كه نترسم.....كه وقتي تير خوردم چگونه مبارزه كنم
به من گفته اند كه يك سرباز بي رحم باشم
به من گفته اند خشك و رسمي باشم و دستورات را بي چون و چرا اطاعت كنم
اينجا به من راز و رمز قوي بودن را آموزش ميدهند
.....اينجايي كه من هستم دنيا واقعي تر است

......
فقط خدا كند وقتي برميگردم تو من را بشناسي

1/23/04

نگران نباش
چرا ياد نميگيري؟ .....نگران قيد حالت است از نگريستن
پس چشمهايت را ببند.....سرت را بالا بگير و آسمان را به ياد بياور
در آن آبي كه ميگويند خدايي در آن زندگي ميكند همه چيز هست
از اتفاق .....تا اميد
آن پيرزن مهربان هم كه كنار خدا پر حرفي ميكند مادر بزرگ من است
....براي خدا هم از قسمت حرف ميزند!!!!!!
.....
.....
حالا چشمهايت را باز كن

1/18/04

همه از رفتن سايه نوشتن
...ولي من نتونستم و نخواستم....!
ولي چون دوقلو ها رو دوست داره اين نوشته رو تقديم ميكنم بهش
سايه اگه حتي ديگه دوقلو ها هم تو وبلاگ من شاد نيستن تقصيره توست!
تقصير تو و رفتنت!
.......
معلمشون ميگه اين دوقلو ها شيطون هستن
خواهرم ميگه ولي شما حق نداشتيد گوش اون رو بكشيد
.....
برادرش همه چيز رو با آب و تاب تعريف ميكنه
و اون يكي ساكت فقط گوش ميده
.....دنيا اون رو تنبيه كرده
يه دنياي بزرگتر با يه آدم بزرگتر از شيطنت اون انتقام گرفته
...... چون توي صف حرف زده!
.......
چونه اش رو بلند ميكنم.....به اين اميد كه بغضش بتركه و همه چيز رو فراموش كنه
ولي توي صورتم همون خنده بازيگوشانه هميشگي رو تحويل ميده
.......
...... با چشمهايي كه خيس تر و گرفته تر از هميشه هستن

1/14/04

از بريده جرايد خوانده ام كه قلب در سمت چپ است چون در سمت چپ بدن يون هاي كلسيم بيشتر است
.....
شما را نميدانم ولي من قلب گدا دوست ندارم
قلبي كه يون هاي كلسيم را گدايي ميكند
....قلبي كه به جاي احساس ...به جاي عشق ورزيدن
به جاي شعر ....و به جاي شعور
افتاده است دنبال يون هاي كلسيم !
.....
من يقين دارم قلب عاشق هاي بزرگ دنيا سمت راست بدنشان است
.....
قلب هايي كه به چشمك يون هاي كلسيم بي اعتنا ميمانند
.......تا روزي كه مي ايستند!

1/11/04

روز برفي هفت سال پيش است من اميد دارم
به او ميگويم :ميخوام حرفاي اميدوار كننده بزنم اگر بشه حتي به چاخان!
.....ميخندد ....من هم!
......
هشت سال پيش است پر از شعف وخوشي هستم
توي سالن بسكتبال دانشگاه ميون دوستان ديوانه تر از خودم اونقدر فرياد ميزنم و روي بشكه ميكوبم كه صدايم ميگيرد
خفه هم بشوم مهم نيست....مهم همراهي با يك سر خوشي ديوانه واراست!
دود آتيشي كه آخر بازي توي بشكه با چوب هاي درختان روشن كرديم همه رو به سرفه انداخته
....خفه هم بشوند مهم نيست...مهم اينه كه تيم ما باخت
.....
امروز است....برفي هم نيست.....ولي به سرم زده حرفاي اميدوار كننده بزنم
اگر بشه حتي حتي به چاخان!...اگر لازم باشه آتيش هم به پا ميكنم

1/6/04

يكي بود يكي نبود
.....
(همون اول سر اينكه كي باشه كي نباشه دعوا شد....آخرش قرار شد دهقون و دختر ميرزا شفيع باشند و بيگانه و تيمسار نباشند!)
اول داستان عوض شد
.....
دوتا بود دوتا نبود
غير از خدا هيچكس نبود
(باز دعوا شد. تيمسار ميگه همه بايد نباشند.....ميگه وگرنه داستان پارادوكسيكال ميشه )
اول داستان عوض شد
.....
چهار تا نبود چهار تا نبود
غير از خدا هيچكس نبود

.....
كاغذ و قلم رو جمع كنيد.....بازيگرها از روي صحنه بيان پايين
دوربين ها رو خاموش كنيد.....چراغها رو خاموش كنيد....درها رو ببنديد....خونسرد باشيد...شلوغ نكنيد
كسي چيزي جا نذاره....ديگه بر نميگرديم......
......
صفحه اول نوشته هيچكس نبود!

1/3/04

خيام رو خيلي ها باور نميكنن
اما من در انتهاي يك آب انبار قديمي كوزه اي را ديدم كه زماني آدم سر شناسي بوده
......حدود هزار پله را كه از آب انبار قديمي پايين بروي كنار پله ها دست چپ چند كوزه نگاهت ميكنند
شايد تو او را نشناسي ولي اگر مثل من بدوني ثروت مردي وقف كودكاني شده كه در راه اين آب انبار كوزه اشان ميشكسته حتما او را به خاطر خواهي آورد
......
حتي اگر ديگر نه آبي در آب انبار باشد.....
....و نه كودك بازيگوشي در آرزوي كوزه
...ميبيني حداقل يك نفر هست كه كوزه شده است
.......
....يك آدم مهربان و البته كمي قديمي!