9/30/02

سرم سوت كشيد...بازي شروع شد....صفر صفر مساوي
ديوونگيم گل كرد يكي يكي گلاش رو چيدم ....خواستم دسته گل رو بدم به آب دلم نيومد
گلا رو گذاشتم روي صافترين سنگ قبري كه زير پام بود
چه عطري داره اين گل ديوونگي!
جون ميده بذاريش روي سنگ قبر...حال مرده ها رو جا مياره!
عطر همه كارهاي نكرده...آرزوهاي بر باد رفته...حسرت هاي گذشته را به يادشون مياره!
اگه همينجوري پيش بره يه گل فروشي ميزنم گلاش گل ديوونگي!همتون مشتري هاي خودمين ميدونم!

9/28/02

تلخی نکند شيرين ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عريان کندم هر صبحدمی
گويد که بيا من جامه کنم
از ساغر او گيجست سرم
از ديدن او جانست تنم
تنگست بر او هرهفت فلک
چون می رود او در پيرهنم
از شيره او من شيردلم
در عربده اش شيرين سخنم
می گفت تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توامبر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
.......
صبح ديدم دهقون اين شعر مولوی رو روی يه کاغذ نوشته و زيرش هم اضافه کرده:
جوجه بيگانه عزيز
از اين شعر ده هزار بار بنويس(رج نزن چون می فهمم).بعدش نتيجه گيری کن:
1-من چنگ تو هستم يا تو چنگ من؟
2-جفتمون چنگ يکی ديگه هستيم؟
3-ما هنوز حتی چنگ کسی هم نيستيم؟
4-کلا چنگ زدن کار خوبيه يا کار بديه؟

9/27/02

نشسته تو مهتابی آب هويج ميخوره
گفتم:دهقون تو خياله يه آدمه خيالبافی ....اِينقدر سخت نگير!
پيک آب هويجش رو يه نفس رفت بالا
-تو وجود خارجی نداری ...همونطور که دختر ميرزا شفيع وجود نداره...حالا گيريم که اين دخترک يکی دوبار رفته پشت مردمکان من...اين همه شلوغ بازی نداره که!
آب هويج بعدی....پيک بعدی....پيک بعدی...
دهقون چرا اينجوری شده؟...قاطی کردم...اون واقعيه يا من؟....با اين همه حسه زنده بودن مگه ميشه خیالی باشه؟!....
-دهقون من خدای توام.چه بخوای چه نخوای....با خدات مهربون تر باش...اون هم خدايی که اينقدر بهت احتياج داره!

9/26/02

زنگ زدم ممد آباد به دهقون گفتم به خدا اگه بر نگرده اين وبلاگ رو به گند ميکشم!
به حرفام گوش نمي داد(فهميدم باز با هام قهره)
گفت :دختر ميرزا شفیع اعتراف کرد
گفتم :چی رو
گفت:همه چی رو گفت...گفت که با تو رابطه نا مشروع داره...
گوشی رو قطع کرد...
حالا بیا و درستش کن .نذاشت من حرف بزنم..بیچاره دختر ميرزا شفيع حتما تا حالا سنگسارش کردند...
چرا نذاشت من حرف بزنم ...
میگم چند وقته پيداش نيست!...نگو تو ممد آباد يه خبرهايی شده
........
وقتی خوب فکر ميکنم تو ممد آباد همه ما با سنگسار شدن يه تار مو فاصله داريم
بستگی داره اين تار مو کی وکجا وتوسط کی پيدا بشه!
اگه طرف عاشق بود واین تار مو رو پيدا کردسعی نکنيد با گفتمان آرومش کنید.اگر طرف عاشق ممد آبادی بود معطل نکنيد فرار کنيد!

9/25/02

حرفاش تموم شد....
نگاه خيره اش رو از صورتم برداشت و دوخت به کنج دیوار...
توجهم رو از چشماش برداشتم و انداختم روی ميز
آخرين باری که دزدکی نگاهش رو نگاه کردم داشت ساعت رو نگاه ميکرد
خودش رو از صندلی بلند کرد و به سمت در برد
رفتنش آخرين تصويری بود که رفت تو چشمام!
کاريش نمي شد کرد....من هم خودم رو بلند کردم و رفتم سمت در
بيرون در يادم اومد که حرفام رو روی ميز جا گذاشتم ولی برای بردنش حتی دودل هم نشدم چون ديگه به دردم نمی خوردند
......
فرداش ديدم پشت شيشه اونجا نوشتن:
يک مقدار حرف به درد نخور پيدا شده از مالباخته........

9/23/02

يه مقدار کلاغ با قار قار بلند با چند تا برگ زرد چنار رو توی يه بعد از ظهر تاریک بگيريد خوب هم بزنيد ميشه پاييز....
اگه همون موقع بارون گرفت بريد زيرش تا خوب تر شيد...همه چی تو پاييز تر ميشه
-تيمسار غمگينه ....غمگين تر ميشه(امروز صبح تو آسانسور منو نديد)
-دهقون عاشقه.....عاشق تر ميشه
-دختر ميرزا شفیع معشوقه ...معشوق تر ميشه
و من دوست دارم تو پا ييز مثل قهرمان کتابای آلبر کامو بيگانه تر شم....
ولی پاييز از جنس دختر ميرزا شفيعه با اون چشمای شهلاش همه رو عاشق تر ميکنه!
...شوخی کردم يه وقت نريد زير بارون ها !مثل من ديوونه تر ميشيد!

9/22/02

سه چهار ساعت گذشته !این گره کور ترافيکی طول خط زنجیر رو به کيلومتر ها رسونده.خيلی ها کنار ماشينشون فرش پهن کردند..يه خونواده تاب درست کردند و بچه های کثيفشون رو تاب میدن....اونورتر هشتصد نفر آدم رقص چند تا سبيل کلفت رو نگاه ميکنند...
توی ماشين نشستم. به قرمزی افق خیره شدم وانتظار ميکشم...فقط خودم میدونم که توی اون افق دوست دارم سايه کی رو ببينم...
سايه واتو واتو....فقط اون ميتونه اين گره کور رو باز کنه ...يه بار این کار رو کرده ...به خدا راست ميگم ..خودم کارتونش رو ديدم..
واتو واتو به دادم برس

9/19/02

ميگم ها يه دونه از اين ماسماسک ها بذاريم پايين وبلاگمون با تعداد ويزيتور ها مون يه حالی بکنيم!يه خورده سرگرم شيم!
-نکنی اين کار رو ها!خودت رو خوار و خفيف نکنی ها!
از چی ميترسی؟!
-از بی آبرويی ....از بی ناموسی....فقط کافيه يه از خدا بی خبری بهم کنايه بزنه ويزوتور هات از کروکوديل و قندون کمتره!!!!(فکرش هم تنم رو می لرزونه)...
تا عمر دارم بايد خفت بکشم....
مردم عقلشون به چشمشونه!چه میدونن که اين دوتا تو دانشگاه حتی از من هم خنگ تر بودند...(اگه بگن نه به همه ميگم بتنI رو به چه فلاکتی پاس کردند)
البته اين چيزا تو خواستگاری خیلی مهم نيست مهم فوتباله آدمه که فوتباله من از جفتشون بهتره ...همه شاهدند....

9/17/02

آقا هر کی هر سوزی هر بادی هر بودی هر طوفانی داره بفرسته بياد!
درد وبلای همه تون بخوره تو سره من و تيمسار.
ما مدتهاست شديم حزب باد.با یه سوز بغض ميکنیم با يه سوز ديگه مشنگ ميشيم!.با یه نسيم هم دل رعشه ميگيريم.
تمام کيفش به همينه!
تيمسار جون برای هر امکانی اماده ام
....امکان پرنده شدن....
........
....امکان خزنده شدن...
....امکان درنده شدن....
....امکان چرنده شدن...
وقتی صلب نباشی هر امکانی ممکنه!!

9/15/02

دهقون سلام!
کاغذت رسيد.
ميتونی برای خودت هورا بکشی که مثل يه تيمسار مرگ انديش به دنيا نگاه نمی کنی!
ميتونی به خودت مدال بدی که همه مردم دوستت دارند
اصلا ميتونی من رو بکنی نقل وبلاگت و ماه ها به ريشم بخندی!
ميتونی حراجم کنی!
ولی بازهم وقتی پاييز تموم شد...وقتی زمستون رسيد...وقتی مثل این روزا رمانتيک نبودی...
...مثل همون سوزی که گفتی میخورم تو صورتت....

9/14/02

سلام تيمسار
برگشتم ممد اباد.دلم برای دختر ميرزا شفيع تنگ شده بود .این پسره گيج بايد ياد بگيره وقتی که من پشت چشمهاش نيستم هم زندگی کنه!
الغرض!چند بار وقتی داشتين حرفای قلمبه سلمبه ميزدين خواستم بپرم وسط حرفتون ولی باز جو این پسره خنگول رو گرفته بود نذاشت من حرف بزنم!
میخواستم بگم:
مهم نيست که که هممون ميميريم
مهم نيست که وقتی ته خط رو ميدونی فرقی نميکنه چی پيش مياد
مهم همون سوزيه که امروز صبح از لای پنجره خورد به صورت من
...دلم لرزيد...خيلی حال میده آدم دلش بلرزه ...خيلی حال ميده آدم وقتی دلش داره ميلرزه بیدار شه...وقتی داره بيدار ميشه یادش بياد که پاييز داره مياد...
تو رو خدا اين چيزا رو بفهم...

9/11/02

کاش ميشد صبح به صبح دلامون رو گنده کنيم
چشمامون رو شفاف کنيم
کاش گره های روحمون رو يه نخ نا مريی نبودند!
هر وقت حوصله امون سر ميرفت این گره های کور رو باز ميکرديم
کاش اين دست و پامون اينقدر الکی گم نمی شدند.
چه معنی داره دست وپای آدم وقت و بی وقت گم شه؟!
....
حالا فکرش رو بکنيد دست وپای آدم گم شده...ناغافل آدم مجبور شه دست وپا بزنه تا از زير يه نگاه بياد بيرون
...شکنجه خيلی بديه ..بهش فکر نکنيد..
برای من بهنود یعنی خیلی چیزا...
بهنود برای من یه دایناسور از یه نسل منقرض شده است...یه نسل بزرگ..

9/8/02

-يه پسر دماغو-مکان مستراح-روز
اينجا کجاست مامان..؟
-جيشت رو بکن بچه .از مچ افتادم بسکه تو خرس گنده رو سرپا گرفتم
-همون پسر-مکان دبستان-روز
خانم اجازه؟....اینجا کجاست؟
-اين فضولی ها به تو نيومده ...خفه شو درسات رو حفظ کن
-يه پسر با يه دماغ پر از جوش بلوغ-مکان دبيرستان-روز
-از این برهان نظم هر سال تو کنکور سوال ميدن.با تاکید بخونينش
آقا اجازه من وسط این همه نظم وعليت چه گهی ميخورم ؟اگه من یکی آفريده نمی شدم قران خدا غلط میشد؟
-فردا با بابات ميای مدرسه
-يه مرد-مکان رختخواب-نصفه شب
من واقعا گيج شدم!از خيلی چيزا سر در نميارم
-همه تو رختخوابشون لاو ميترکونن ما يه شب در ميون کلاس اصول عقايد داريم
-يه پير مرد محتضر-مکان رختخواب-نصفه شب
آخه که چی؟....آخه چرا؟
-روح همون پسر بچه دماغو-مکان ....-زمان.....
خدا ! جون امواتت! قبل از اينکه ما رو دوباره بفرستی پايين بهم بگو تو این ديوونه خونه چه خبره؟...اصلا ما اگه بخوايم اينجا تو بی مکانی و بی زمانی بشينيم هويجمون رو بخوريم و حالمون رو بکنيم باید کی رو ببينيم؟!

9/7/02

از دايره محيطی و غرورش متنفر بودم.از اينکه به خودش اجازه ميداد یکی رو در خودش محاط کنه لجم ميگرفت.هرچند که اعتماد به نفس این دايره رو دوست داشتم.....
از دايره محاطی و ضعفش حالم به هم ميخورد.از اینکه اجازه ميداد يکی در محيطش قرار بگيره حرصم ميگرفت.هر چند که ساعتها به این دايره عاشق خيره ميشدم......
عاشق خط مماس بر دايره بودم...خطی که دايره رو فقط در يک نقطه قطع ميکنه و اون نقطه رو اونقدر مهم ميکنه که بقيه نقطه های دايره در برابرش رنگ می بازند...
يه مماس اگر اشتباه کنه ميشه وتر.چيزی معمولی تر از وتر تو دنيا وجود نداره!
خوش به حال اونهايی که يکی به وجودشون مماس شد...مماسه مماسه مماس.....

9/4/02

ديشب دهقون بازم تو مصرف آب هويج زياده روی کرد
لايعقل شده بود...برام يه داستان عجيب تعريف کرد
...سالها پيش پشت چشمهای پسر بچه خوش باوری زندگی ميکردم که بلد بود خيالبافی کنه
تو وجودش نیروی عجيبی داشت که دیگران ميگفتن وجدانه ولی خودش به اون ميگفت :خدا ... خوبی...
وقتی اون رو شکنجه ميکردند من بالای سرش بودم.وجدانش رو در اوردند به جاش به وجودش حرص پيوند زدند...عشق پيوند زدند و خيلی چيزای سرکاريه ديگه...
اون پسر بچه هيچوقت حالش خوب نشد..اون رو با زهر روز مرگی ضجرکش کردند...
براش هيچ مراسمی نگرفتند...اون رو تو يه البوم قديمی دفن کردند و هر سال سالمر گش رو به قاتلانش تبريک ميگن!