9/14/02

سلام تيمسار
برگشتم ممد اباد.دلم برای دختر ميرزا شفيع تنگ شده بود .این پسره گيج بايد ياد بگيره وقتی که من پشت چشمهاش نيستم هم زندگی کنه!
الغرض!چند بار وقتی داشتين حرفای قلمبه سلمبه ميزدين خواستم بپرم وسط حرفتون ولی باز جو این پسره خنگول رو گرفته بود نذاشت من حرف بزنم!
میخواستم بگم:
مهم نيست که که هممون ميميريم
مهم نيست که وقتی ته خط رو ميدونی فرقی نميکنه چی پيش مياد
مهم همون سوزيه که امروز صبح از لای پنجره خورد به صورت من
...دلم لرزيد...خيلی حال میده آدم دلش بلرزه ...خيلی حال ميده آدم وقتی دلش داره ميلرزه بیدار شه...وقتی داره بيدار ميشه یادش بياد که پاييز داره مياد...
تو رو خدا اين چيزا رو بفهم...

No comments: