نشسته تو مهتابی آب هويج ميخوره
گفتم:دهقون تو خياله يه آدمه خيالبافی ....اِينقدر سخت نگير!
پيک آب هويجش رو يه نفس رفت بالا
-تو وجود خارجی نداری ...همونطور که دختر ميرزا شفيع وجود نداره...حالا گيريم که اين دخترک يکی دوبار رفته پشت مردمکان من...اين همه شلوغ بازی نداره که!
آب هويج بعدی....پيک بعدی....پيک بعدی...
دهقون چرا اينجوری شده؟...قاطی کردم...اون واقعيه يا من؟....با اين همه حسه زنده بودن مگه ميشه خیالی باشه؟!....
-دهقون من خدای توام.چه بخوای چه نخوای....با خدات مهربون تر باش...اون هم خدايی که اينقدر بهت احتياج داره!
دوباره بنویس
5 years ago
No comments:
Post a Comment