8/31/02

خبرای خوب :
-تا یه ساعت دیگه از این سمینار کوفتی خلاص میشم..هرچی بادا باد...بادابادا مبارک بادا
-دهقون از صبح رفته تو جلدم...سر به سر استاد راهنما میذاره...
-خدا کنه وقت سمینار بی خیالم شه وگرنه خنده بازاره.....
خبرای بد:
-دراکولا اومد سراغم...هکم کرد..تحقیرم کرد...ویندوزم رو پاک کرد..تحقیرم کرد...passwordیاهوم رو گذاشت جلوی چشمم...تحقیرم کرد...
چند روزه حالت تحقیر شدگیه عجیبی بهم دست داده.نمیدونم چی کار کنم ؟فقط دعا دعا میکنم تیمسار این روزا جلوی راهم سبز نشه!!!!!!!!!!!!!

8/28/02

مگه نميبيني برنزه شدم؟سواحل ممد آباد آخراي تابستون پر از توريست ميشه...منم رفتم قاطيشون ...
-هه!...تواز جوب دريا ميسازي و از يه تيكه چوب جزيره!
ميگم ها اگه حوصله ام رو نداري برم؟
-داري خودت رو اذيت ميكني....
اين همه گفتي بيام كه باز برام فلسفه ببافي؟!....نميدوني من بيسوادم؟...نميدوني من خرم؟...صدبار بهت گفتم هر بار خواستي برام موعظه كني يه ظرف هويج هم پوست بكن بذار جلوي من.....هر بار اين حرفا رو ميزني نميدوني دلم چه ضعفي ميره؟...
..تازه اشم باور كن براي حرفاي تو هيچ آهنگي مناسب تر از قچ قچ هويج نيست...

8/25/02

تيمسار گفت :تا حالا با چهار تا همراه و يه خلبان توي هواپيماي يه موتوره بودي؟
گفتم:نه
تيمسار گفت :تا حالا توي ابرهاي سياه سيبرا(يا يه همچين اسمي)گير افتادي؟
گفتم:نه
تيمسار گفت :كه خلبان بگه هممون ميميريم؟
گفتم:نه
تيمسار گفت :كه يكي بالا بياره رو صورتت؟يكي شلوارش رو خيس كنه؟يكي شروع كنه به نعره كشيدن؟
گفتم:نه
تيمسار گفت :شده به چشم ببيني دو كلمه....هممون ميميريم...همه چي رو تغيير ميده
گفتم:نه

8/23/02

قرار بود هر وقت نفسم ميگيره صداش كنم ..ازممد آباد بياد بره پشت چشماي بسته ام و من بشم اون و اون بشه من
قرار بود من خوشبيني وسادگيه اون رو بگيرم ونفس بكشم
قرار بود بذارم هر چي دلش ميخواد بگه
قرار بود من كمتر حرف بزنم..
خيلي قرار ها با هم گذاشته بوديم ولي من زدم زير همه حرفام
باز اين چار تا كتابه كوفتي كه خوندم كار دستم داد
نميدونم چرا نميذارم اون حرف بزنه؟!!
ميترسم دهقون با هام قهر كرده باشه
....اگه يه روز دهقون براي هميشه از پشت چشماي بسته ام بره چي؟!!!!!!!........

8/22/02

اينها رو يه دوست نوشته
يه دوست كه مثل بقيه ممد آبادي ها عادت داره نوشته هاي توي توالتهاي عمومي رو بخونه!
يه دوست كه هنوز بلده با رطوبت چشمهاش ديوارها رو خيس كنه و هوار كنه روي سر خودش
براش مهم نيست كه يه ممد آبادي زير آوار له ميشه...مهم اينه كه يه ديوار از ديوارهاي زمين كم ميشه
اينها رو يه دوست نوشته:
دوست عزيز ممد آبادي دهقون جون
اين اونطرفي ها كه كه ممد آبادي نيستن چقدر جالبن!!يك جورهايي گاهي خنده ام ميگيره .گاهي هم شاكيم ميكنن!مثلا براي از بين بردن ديوارهاشون اونها رو نقاشي ميكنن كاغذ ديواري ميكنن يا حتي تابلو بهشون آويزون ميكنن ولي بالاخره ديوارها سرك ميكشند ...دست تكون ميدن ....و ميگن:هنوز هم هستيم (!).
باور كن بهترينش ديوار توالت يك مسجد بود كه روش نوشته بود :فاحشه (با تلفن موجود).. البت ميدوني كه تو مرام ممد آبادي تلفن زدن واينها ..ابدا..
ميخوام سرگرمشون كنم..دعوتشون كنم تا روي ديوارهام هر كاري دوست دارن بكنن بعد بشينم گريه كنم انقدر گريه كنم تا ديوارهام......
..
...
......ديوارهام نم گرفته.....داره ..يعني دارم فرو ميريزم
......بجنب.....

8/21/02

گندشون بزنن اين جماعته مريضه ...پر از گره روحي رو!{به قول يكي از دوستام}
با با تو رو خدا يكي بياد اين قلمه مادر مرده رو از اين نو قلمهاي چسان فسان بگيره!
؛ديشب با فلاني بودم.....پريشب كافي شاپ بودم....پس پريشب دوست دخترم گفت عكسام رو پس بده....پسون پريشب با بقيه وبلاگ نويسها ميتينگ داشتيم..
موش كور بخوردتون
مامانتون قربونتون بره

...آخ خدا چقدر حرص خوردم....
موقع اتل متل به جاي شعر مسئله داره(...نه شير داره نه...)از شعر دختر ميرزا شفيع كه براي من سرودن استفاده كنيد.
اتلك تول و تلك عربي
من دختر ميرزا شفيع
خبر ببر ممدآباد
كوچه گلا كوچه باغا
بگو دهقون هيچي نشد ..هيچ جاي دنيا جاش نشد
خبر ببر به مادرش ...دسته گل برادرش
هاچين و واچين يه لب ورچين

8/18/02

ديشب خونه نيچه اينا بوديم .همه بچه ها اومده بودند...هيتلر برامون لزگي رقصيد...شاملو برامون شعر خوند...آخر شب هم گير دادند به سير فلسفه در ممد آباد..اين شوپنهاور اينقدر تو گوشم وزوز كرد كه نصفه شب باز به سرم زده بود اون بالا ها هيچ خبري نيست ...وقتي پياده داشتم ميرفتم ممد آباد ديگه آسمون رو سرم سنگيني نميكرد.
تو راه يادم اومد فردا شب خونه كيركگارد اينا برنامه است..ميگن سروش هم مياد ...خدا كنه ابراهيم هم بياد...از فردا شب دوباره اسمون سنگين ميشه...
اين اسمونه بدبخت يو يو شد بسكه رو سره من سبك سنگين شد!

8/16/02

تذكره الاوليا’:
من طبق اساسنامه حق ندارم خاطرات بنويسم مطالب ذيل تذكره است:
صبح جمعه :مامانه بالاي سر تختته..تيمسار ميگه اين پسره مهندستون چرا نمياد يه كمكي به ما بكنه اين ايزو گامه سقف رو انجام بديم؟..بر پدر و مادره آدم مردم آزار.....
تذكره اول :خدا هيچ تيمساري رو نصيبه هيچ گرگ بيابوني نكنه
پشت بام:از همون لحظه اول شما رو توجيه ميكنه كه شما يكي از پياده نظام اون هستيد..پشت بوم هم مثل اسلحتونه حكمه ناموستون رو داره..با اينكه ميشه رفت تو سايه ولي در تمامه مدت عمليات هممون بايد تو زله افتاب وايسيم
تذكره دوم:اگه تو آپارتمانتون تيمسار دارين بفروشينش
...تيمسارو ميگم...
آقا هيچكي يه تيمساره بازنشسته خوش تيپه جنگ ديده دونبش لازم نداره؟

8/15/02

-چرا اينجا ؟چرا اينجوري؟...چرا الان؟
نميدونم !..ولي هر بار كه ديگران كسالت خودشون رو جاي اندوه قالب كردن خواستم بگم ..نشد ..حرف عوض شد..
خواستم بگم به اندوه احترام بذاريم وخودمون رو براي مواجهه با اون آماده كنيم ..ولي حرف عوض شد
خواستم بگم اون رو با هيچ بدلي (كسالت.افسردگي و....)عوضي نگيريم ..ولي حرف عوض شد
خواستم بگم اگر يه روز اومد سراغمون به احترام دنياي اصيلش بايستيم..كلاهمون رو برداريم وبه اون تعظيم كنيم.....
ولي نشد...

8/14/02

ميرم تو اتاقش.
بايد از من خوشش بياد!
بايد هر چي انرژي مثبت كه توي وجودم كپك زده هوار كنم رو سرش
از ديشب دارم تمرين ميكنم چه جوري نگاهش كنم كه روش اثر بذارم
بايد توي تششعات وجوديم از خود بيخودش كنم
بايد تو يه حالت خلسه اون كاري رو كه ميخوام انجام بده
بايد.......
-اون مقاله هايي رو كه گفته بودم ترجمه كردي
-هنوز كامل.....
-پس مرض داري وقت من روميگيري؟
-ميخواستم خواهش كنم اگه بشه......
-ببين دهقون تا وقتي كارت تموم نشه سمينار بي سمينار
{..........
...سكوت
..........
...سكوت سرشار
.........
...سكوت سرشار از ناگفته هاست
........}
-تا صبح هم اگه وايسي اونجا عين اين جن زده ها زل بزني به من كاري برات نميتونم بكنم
...ادم تعجب ميكنه بعضي ها خير سرشون استاد دانشگان هيچي راجع به انرژي مثبت نشنيدن!.....

8/13/02

من اين فلسفه رو كه ميگه :؛ما ها همه شخصيت هاي يه داستانيم كه داريم تعريف ميشيم ؛ خيلي دوست دارم
وقتي بهش فكر ميكنم دلم غنج ميره
بعدش چشمام رو ميبندم با خودم فكر ميكنم اگه اون نويسنده گندهه گذرش به ممد آباد افتاد وازم پرسيد :؛دهقون جان اين بار دوست داري چه جوري تعريفت كنم؟؛
فوري ميگم پلنگ صورتي.
ميدونم حالش گرفته ميشه ولي بي خيال
بذار بفهمه از بعضي از داستانهاي الكي كه اون سرهم ميكنه چقدر بدم مياد
بذار بفهمه گاهي ترجيح ميدم تو يه داستاني باشم كه كسي غير از اون تعريف ميكنه!!!
ميدونم اگه خيلي لجش رو در ارم به جاي پلنگ صورتي من رو بازرس ميكنه...
....به اون هم راضيم.......

8/11/02

ما ممد آبادي ها خيلي ناموس پرستيم
تو وبلاگمون كه سهله دور از جون شما تو خلا (ممد ابادي ها به توالت ميگن خلا-مترجم)هم حرفاي بي ناموسي بزنيم سرخ ميشيم
باسه همين هم وبلاگمون روح نداره ..بي كلاسه..دهاتيه
يادش به خير اون روزا تو ممد آباد عشق بازي و جفت گيري حرمتي داشت
هر كي به هر كي خط ميداد
هر كي به هركي چشمك ميزد
هركي عاشق هر كي ميشد
هر كي با هر كي به هم ميزد
خلاصه هر كي هر كي رو......
فرداش وانميستاد وسط ممد آباد جار بزنه:آي ممدآبادي ها من ديشب فلان وقت فلان جا با فلاني فلان كار رو كردم
بدبخت اون عاشق ممد آبادي كه معشوقش وبلاگ داشته باشه
پته مته اش رو آبه.....

8/10/02

خبراي خوب:
فيلمنامه ويل هانتينگ خوب توي مجله فيلم نگار
يه شاهكار كوچولو
(به همه كساني كه ميخوان يخشون براي نوشتن باز بشه اين فيلمنامه رو توصيه ميكنم)
خبراي بد:
خوندن وبلاگ ندا
نميدونم كي به ما حق داده حالا كه فهميديم اين موجود دو پا چه موجود منحرف وغريزي و.....بي پدر و مادريه لختش كنيم بياريمش تو ويترين؟
افكار ندا افكار ما هم بوده ولي بازگو كردن انها توسط ندا شجاعت نيست ...ترمز بريدنه.
من ندا رو دوست دارم ولي وبلاگش رو نه!
قلمش رو دوست دارم ولي حرمت شكنيش رو نه!
{هشه!}....قراره با خودم روراست باشم......!
من افكار ندا رو دوست دارم ولي...
... اون چيزهايي كه روي كاغذ سفيد حك ميشن بيشتر(تر) دوست دارم
حيف كه ندا تفاوتي بين فرهنگ نوشتاري و فرهنگ شفاهي قايل نيست
ندا يادش ميره كه ما هممون ميميريم ولي.......
...
براي بقيه وبلاگ نويسهايي كه به قول ندا تحريك كننده مينويسن ارزشي قايل نيستم
ولي ندا حيفه...ندا طنز پرداز و فمينيسته قابليه
خدا يه ترمز به اون بده يه دنده خلاص و يه سرپاييني به ما...
آخ چه حالي ميده.......

8/3/02

سفر ما با يه قرمزي شروع شد
قرمزي از اهن يه ميني بوس مي اومد و تو چشماي همه برق ميزد
يه پنگوئن هم هميشه اونجا بود
شب اول هر كاري كردم كه تو صداي يه خرخر بلند غرق بشم نتونستم
شب دوم يه مي بي رنگ خوردم و هي سرباي تو سرم رو تكون دادم
شب اخر حرف هايي رو كه به در وديوار ذهنم ماسيده بود بالا اوردم
همه حالشون بد شد
يكي از همه با چشماي من شروع كرد به گريه كردن
سفر ما با قرمزي تموم شد
قرمزي از چشماي همه مي اومد و تو اهن ميني بوس گم ميشد