ديشب خونه نيچه اينا بوديم .همه بچه ها اومده بودند...هيتلر برامون لزگي رقصيد...شاملو برامون شعر خوند...آخر شب هم گير دادند به سير فلسفه در ممد آباد..اين شوپنهاور اينقدر تو گوشم وزوز كرد كه نصفه شب باز به سرم زده بود اون بالا ها هيچ خبري نيست ...وقتي پياده داشتم ميرفتم ممد آباد ديگه آسمون رو سرم سنگيني نميكرد.
تو راه يادم اومد فردا شب خونه كيركگارد اينا برنامه است..ميگن سروش هم مياد ...خدا كنه ابراهيم هم بياد...از فردا شب دوباره اسمون سنگين ميشه...
اين اسمونه بدبخت يو يو شد بسكه رو سره من سبك سنگين شد!
دوباره بنویس
5 years ago
No comments:
Post a Comment