8/29/03

ميخوام بدوني كه هيچي تو چشماي من پيدا نميكني
ميخوام بدوني جز يه مردمك سياه توي يه سفيدي بيروح چيزي پيدا نميكني
ميخوام بدوني اين چشمها وظيفه اشون نگاه كردنه نه حرف زدن!
اگه ميخواي بفهمي من چي ميگم به حرفام گوش بده و چشمام رو راحت بذار
.........
(چشماي صاب مرده چيه خودتون رو باختين
نترسين بابا ....هيچي لو نميره
)
.........
خيالتون راحت شد؟!
همه چي لو رفت.....همه زحمتاي اين زبون دغلباز هدر رفت!
چشماي زبون بسته آخه چرا اينقدر خريد؟!كي ميخواهيد ياد بگيريد دروغ بگيد
از اين زبون ياد بگيريد!

8/25/03

چشمهاش رو باز ميكنه .....توي رختخواب غلت ميزنه
اگه اتفاق خاصي نيافتاده باشه امروز بايد هفت سالگيش از حافظه اش پاك شه
همونروزي كه رفت نشست تو حياط
با اون درخت گردوي تو حياط حرف زد
بعدش رفت خاك باغچه رو زير و رو كرد تا ببينه چه بلايي سر جسد جوجه مرده اش اومده........
.......بعدش رفت اون آرميچر رو از توي دل و روده ماشين بازيش در آورد
بعدش دو باره با درخت گردو كه تازگي ها هر چي دمپايي بهش ميزد گردو هاش رو ول نميكرد حرف زد
...........اگه مامانش صداش نميزد كه بره ناهار بخوره شايد با درخت گردو دعواش ميشد.......
همونروزي كه وقتي برگشت تو حياط درخت گردو توي ظهر گرم شهريورخوابش برده بود.....ولي اون خوابش نمي اومد........
..............
پاك شد!

8/21/03

من ديروز اومده بودم كافي شاپ شما
اونجا نشسته بودم ....زير اون نقاشي زشت كه رنگهاش هم خيلي تو ذوق ميزنن
ديروز يه خانمي با من بود كه از اين نقاشي خوشش اومده بود
من بهش گفتم فقط بيماراي روحي اينجور نقاشي ها رو دوست دارن
.........
قبول دارم كه حرف خوبي نزدم......
.........
اون من رو ترك كرد ...و....من موندم و حرفهاي زيادي كه ديگه به درد نخور شده بودن
راستش ديروز حرفام رو گذاشتم زير اون نقاشي و زدم بيرون
........
حالا هم پشيمونم و اومدم هم پول ميز رو حساب كنم و هم اگه بشه حرفام رو پس بگيرم!.....لازمشون دارم!

8/18/03

ببين اين منم خودخواه ترين آدمي كه تو زندگيم ديدم
اينهايي كه تو نمي بيني هزار تا خيال و آرزوي دور ودرازه كه بافتمشون براي روز مبادا
اين جاهاي خالي هم كه مي بيني شانس هاي زندگي من هستن.....ميبيني چقدر جاشون خاليه!
اينا هم كه هي برق ميزنن نمي دونم چي هستن...براي خودم هم سوال بر انگيزن!
اين قسمت وجودم رو خيلي دوست دارم.....اون گوشه است مي بينيش؟
خيلي بي ادعا و سر به زير داره كارش رو مي كنه
قسمت مربوط به تنظيم قند خونمه
.......
فقط اين قسمته كه كار خودش رو خوب بلده

8/15/03

ديروز مي گفت ميخواد بره تو پنجاه هزار تا كبوتر سفيد گم بشه
از اون كبوتر ها كه تشخيص يه كبوتر از توي پنجاه هزار تا امكان نداشته باشه
مي گفت حتي تو هم نمي توني پيدام كني
منم گفتم بهتر!
.......
-ميشم يه پرنده مهاجر
-تو دلت براي اينجا تنگ ميشه
-اگه ميدونستي دلم چقدر پرواز دسته جمعي رو دوست داره
-اون لحظه كه همشون پرواز رو شروع ميكنن
-آره....آره....صداي پروازشون.....
-هميشه يه چند تايي جا ميمونن
-تو دروغ ميگي
-نه به خدا تا حالا هزار بار با چشماي خودم ديدم
-امكان نداره توي پنجاه هزار تا كبوتري جا بمونه مگر اينكه......
-بال هيچكدومشون نشكسته
-پس حتما ترسيدن
-موندن شجاعت بيشتري ميخواد
-پس حتما........
......
ميخواد بگه ديوونه ها جا ميمونن
ميخوام بگم اون كبوتر ديوونه اي كه تو پنجاه هزار تا كبوتر گم نميشه.....
........
حالا گيريم يه خورده هم ديوونه باشه!

8/11/03

يه اتفاقي وقتي هرروز تكرار ميشه خيلي عجيب نيست
ولي اينكه تو هرروز تعجب ميكني .....(...قبول كن يه كم عجيبه....)
مثل اين چايي كه هرروز صبح براي خودت ميريزي و خيره ميشي بهش
تابستونا آرزو ميكني كاش زمستون بود با بخارش صورتت رو گرم ميكردي
......
چاييت داره يخ ميكنه و تو هنوز داري فكر ميكني
به خودت كه مياي يادت رفته كه چاييت رو شيرين كردي يا نه؟!
......
اين اتفاق هرروز برات ميافته
تو رو خدا ديگه تعجب نكن!......

8/7/03

دفاعي ندارم .....اين ساختموني كه بغل من وايساده هم گناهي نداره.....آزادش كنيد!
چهل و چهار طبقه است ومن سعي كردم مهارش كنم ولي وسط هاي كار فهميدم كار بي فايده ايه!
......
قبول دارم كه مقصر هستم...
به استاد راهنمام كاري نداشته باشين
اون آدم با آبروييه....زن و بچه داره
......
من دو سال از وقتم رو در كناراين ساختمون چهل و چهار طبقه بودم
(.......ساختمون چهل و چهار طبقه گريه نكن و بذار حرفم رو تموم كنم!......)
ظهر ها توي زيرزمين نمور وخنك اين ساختمون خوابيدم
وشبها روي پشت بوم بلند وپر ستاره اش خواب ديدم
.......
من هيچ ديوار حائلي رو براي مهار خاك به اين ساختمون اضافه نميكنم
كار من نيست
زير زمين ساختمون بايد نمورباشه وبايد بشه ظهر تابستون بوي خاك رو از توي اون حس كرد
ميخواد چهل و چهار طبقه باشه يا چهل و چهار هزار طبقه!

8/1/03

صداي گريه اش رو كه ميشنوم بند دلم پاره ميشه
معصوم و مظلوم گريه ميكنه
به مادرش التماس ميكنه كه اون و داداش دوقلوش رو ببخشه
.....
از لاي در نيمه باز اتاقم اون يكي رو ميبينم كه خودش رو با خونه سازي هاش مشغول كرده
ولي تمام حواسش پيش اونهاست
.......
صداي خواهرم همه خونه رو پر كرده
هزار بار بهت گفتم مارو ببخش نه.... من رو ببخش. تو مگه چند نفري؟
داداشت بايد ياد بگيره خودش حرف خودش رو بزنه

خودش حق خودش رو بگيره
و اون باز هم توي گريه هاي آرومش ميگه
ما رو ببخش.....
اون يكي رو از لاي در نگاه ميكنم...داره فكر ميكنه شايد به حق!...
ميدونم خيلي از چيزها رو نميدونه....خيلي از چيزها رو هم نميخواد ياد بگيره
يكيش همين حرف مسخره كه همه چيز بازي نيست
بعضي چيزا رو بايد جدي بگيره!
......
ولي مگه بازي هم جدي ميشه..
داره ميخنده ...شايد به ما