8/25/03

چشمهاش رو باز ميكنه .....توي رختخواب غلت ميزنه
اگه اتفاق خاصي نيافتاده باشه امروز بايد هفت سالگيش از حافظه اش پاك شه
همونروزي كه رفت نشست تو حياط
با اون درخت گردوي تو حياط حرف زد
بعدش رفت خاك باغچه رو زير و رو كرد تا ببينه چه بلايي سر جسد جوجه مرده اش اومده........
.......بعدش رفت اون آرميچر رو از توي دل و روده ماشين بازيش در آورد
بعدش دو باره با درخت گردو كه تازگي ها هر چي دمپايي بهش ميزد گردو هاش رو ول نميكرد حرف زد
...........اگه مامانش صداش نميزد كه بره ناهار بخوره شايد با درخت گردو دعواش ميشد.......
همونروزي كه وقتي برگشت تو حياط درخت گردو توي ظهر گرم شهريورخوابش برده بود.....ولي اون خوابش نمي اومد........
..............
پاك شد!

No comments: