12/24/04

مي دانم كه محال است ولي دوست دارم اين نوشته را ديوانه اي هزار سال بعد در آسايشگاه رواني خودش پيدا كند
مي خواهم بداند محمد آباد بهشت آرامي بود كه ديوانگانش يا مادر زاد ديوانه بودند يا عاشق
مي خواهم بداند ديوانه شدن در چرخ پر سرعت پيشرفت مسخره است
مي خواهم بداند زماني ديوانه شدن رسم زيبايي بوده است
مي خواهم بداند آن روزها عاشقان ناكام ديوانه ميشدند...ميدانم كه ديوانه باور نمي كند
مي خواهم اگر ميتواند دست از لوس شدن بردارد و برگردد زير چرخ هاي زندگي
.....
مي خواهم اگر نميتواندبرگردد به حرمت ديوانگي خودش را بكشد

12/2/04

سالها گذشته است و هيچكس نميداند
به هيچكس نگفته ام
آن روزها هم هيچكس نميدانست
نه هم كلاسي ها و نه همسايه ها
فقط من ميدانستم و مادر و خواهر ها
گاهي با هم درد و دل مي كرديم
و از بالاي آن سر بالايي تا پايين با هم حرف ميزديم
ولي در برگشت از پايين سر بالايي تا بالا ساكت بوديم
آن سر بالايي قسمتي از رازي بود كه به هيچكس نگفته ام
....هيچوقت هم نميگويم....