6/18/05

گوشه صفحه روزنامه چشمم مي خوره به آگهي مسابقه داستان نويسي براي كودكان
دلم ميخواد شركت كنم ولي ميدونم كه شانسي ندارم
چون نويسنده خوبي نيستم
چون خوش بيني مورد نياز اين كار رو ندارم
چون آخرش رو خوب تموم نمي كنم
چون بچه ها بهتره برن كوچه فوتبال بازي كنند
يا پشت كامپيوتر با آدم فضايي ها كشتي بگيرند
اصلا بهتره از داستان خوششون نياد
بهتره ازكتاب وانديشه و فكر فراريشون داد
.....بهتره به اين چيز ها دل نبندند....
دلشون ميشكنه....اميدشون نا اميد ميشه
بهتره از داستانم چيزي نفهمند ....بهتره چشماشون سياهي بره
... سرشون گيج بره...محكم بخوره به سنگ

6/3/05

....پيام كوتاه من به.....
به آن لخته كه با يك لرزش خفيف بي خيال در رگ من چمباتمه زده
و خودش را ذخيره كرده براي روز مبادا
به آن علاقه سمج نوشتن ....
به آن تيمسار فراموش شده مرگ انديش
....به بيگانه كه فكر ميكند از يادم رفته
.به تصويرهاي بچگي كه ديگه مثل سابق با وفا نيستند
به آن خدايي كه بهتر است از تصميمش براي نفرستادن پيامبر جديد منصرف شود
.....
ديشب در خواب آشفته من وقتي همه با هم حرف مي زديد
!!...حرفهايتان مفهوم نبود...