2/26/04

باغچه رو آخر شب كه آب ميدادم خوابم اونقدر سبك ميشد كه نگو
بوي خيسي باغچه اونقدر مستم ميكرد كه نگو
.......
اون پسره كه تو چله تابستون نصفه هاي شب بيخواب شده منم!
رفته تو بالكن و داره ماه رو تماشا ميكنه
به آينده فكر ميكنه يعني به الان من
...... و من به گذشته فكر ميكنم يعني الان اون
.......
بد شد نميخواستم با بچگيم چشم تو چشم بشم

2/22/04

همه چيز قر و قاطي شده
توي يك مهموني قر بابا كرم اومده بود تو كمر من
وسطاي قر بودم كه يادم اومد راه نفس كشيدنم بند اومده
يه بغض كه از بزرگي ميخوره مال فيلي چيزي بايد باشه چند روزه نشسته توي گلوي من
......سايز بغضه براي گلوي من بزرگه......
مثل روز روشنه كه اين بغض بايد مال يه فيل نارنجي تنها باشه
اشك هام رو نميدونم تو چشم كي جمع ميشه؟!
.......
قانون عمل و عكس العمل ميگه اشكاي من جمع ميشه تو چشماي بابا كرم!

2/19/04

.....شرق را آزاد كنيد......
اين خواسته فرمانرواي كوچكي است كه بر ملك دلش حكومت ميكند
و اين دل سالهاست كه كوچكتر ميشود.....آنقدر كوچك كه اين فرمانروا به احساس دلتنگي گرفتار شده
و عنقريب در اقليم كوچكش خفه خواهد شد
دل اين فرمانروا از كوچكي دلخسته روزنامه اي شده بود
ومن هر صبوح اين فرمانرواي دلشكسته رو با اين روزنامه دلخوش ميكردم
......
و شما معشوق كاغذي فرمانرواي بي زبون من رو از او گرفته ايد
اين فرمانروا از وقتي اين خبر را شنيده دل آشوبه بدي گرفته
و كارهايي ميكند كه در شأن يك فرمانروا نيست.
......
ولي يادتان باشد هر چه باشد او يك فرمانرواست
به شما اخطار ميكنم با دلش راه بياييد......

2/16/04

عمو بمونعلي توي مسافرت هاي خارج از كشور معذب ميشد
بارها با خودش فكر كرده بود كاش دختر پاره تنش رو به اون پسره زاغول توي سوئد نداده بود
ولي چاره چيه؟.....دخترش عاشق شده بود
.....
شب اول كه توي خونه دخترش به رختخواب رفت دلش شور عجيبي ميزد
نميدونست جن هاي سوئد هم مثل ايران ميان به خوابش يا نه؟!
چشماش كه گرم شد مثل هميشه جن ها ريختن دورش
شلوغ شد ....فقط مي فهميد كه جن ها از بودنش راضي نيستن
عمو بمونعلي شده بود معضل بزرگ جامعه جن هاي مقيم سوئد!
.....
تقصير عمو بمونعلي نبود كه هركجاي دنيا خوابش ميبرد ميرفت توي عالم جن هاي همون منطقه
اين داماد سوئدي خواب رو از چشم عمو بمونعلي گرفت
.....عمو اگه خوابش ميبرد به جاي هواپيما با جن هاي عصباني برميگشت ايران......

2/12/04

روز پر نوري است
صبر هم اينجاست
صبر را ريشخند ميكنند كه اگر تمام شوي چه؟
صبر آرام است و ميخندد
ميخواهند صبر را برقصانند
صبر ميرقصد .....متين و آرام
رقص زيبايي كه من را هم آرام ميكند
......
هيچ كاسه صبري لبريز نميشود
اين قول را كاسه ها بعد از رقص زيباي صبر به من داده اند
.....
دمشان گرم!

2/6/04

عجيب شده ام
ويك جيرجيرك نميدانم از كجا باخبر شده
كه من عجيب شده ام
خانه اش رو توي يك باغ بزرگ......زن حامله اش .....و بچه هايش را ول كرده و پاي پياده به ديدن من شتافته!
......
شبها توي اتاق تاريك من جير جير ميكند
انگار اينجا چمن باشد.....ماه باشد.....درخت باشد....آب باشد
با همان شور وشوق جير جير ميكند
......
يك جيرجيرك با من عجيب شده است.....!

2/3/04

هار شدن هاي بچگي من هميشه به اسارت توي دستهاي ننه حاجي ختم ميشد
.....سيب پوست ميكند .....قصه ميگفت.....تا آروم بشم
ننه حاجي خيلي زود فهميد كه من قصه جن ها وروح ها و دنيا هاي ناشناخته رو به قصه كربلا ترجيح ميدم
مخصوصا قصه صغري خانوم رو كه غشي بود
......
توي حياط خونه قلهك بودم كه صغري خانوم اومد خونه ما
پشت درخت گردو قايم شدم.....قصه نبود....راست بود
صغري غش كرد!
بيشتر از اينكه بترسم گيج شده بودم
پشت درخت گردو دنيا ها رو مي شمردم:
دنياي جن ها....دنياي خواب ....دنياي تو فضا.....دنياي مرگ.....دنياي غش!
.......
دنياي غش به نظرم بي شيله پيله تر از بقيه باشه!