9/23/05

شروع يك نوشته
.پاييز بود كه شنيدم عمو بمونعلي بيمار شده و بايد عمل شود
....عملي بي نتيجه وبي حاصل....
تصوير باغبان آرام روزهاي دور را نتوانستم از ذهنم پاك كنم.
باغبان مهرباني كه حرف زدنش با گلها را دوست داشتم
و سجده طولاني اش روي سجاده به من جرات ميداد كه از او خواهش كنم
براي گربه ام كه زير درخت شاتوت ته باغچه خاك شده بود دعا كند
و او سرم را در آغوش مي گرفت و از زيبايي هاو تلخي هاي مرگ مي گفت
و براي من مرگ مي شد آن حس عجيب و نازكي كه موقع آب دادن به باغچه كنار سنگ نشانه قبر به سراغم مي آمد
.حسي كه با آمدن پاييز وسردي خاك تلخ تر شد
.پاييز آن سال به حضور باغبان در حياط خانه موروثي براي هميشه پايان داد
يك اختلاف بر سرارث و ميراث ما را از خانه بزرگ قديمي به يك آپارتمان بدون باغچه كوچاند
......تصوير باغبان براي من عجين شده است ....
...با آن باغچه ...آن سنگ و .....آن پاييز.......

9/4/05

يك شمع توي تاريكي نذركردم
نذر دارم توي تاريكي جوري يك شمع رو روشن كنم كه هيچكس نور اون رو نبينه
نيت كردم توي يك جاي شلوغ يك مورچه رو از زير دست و پا جوري نجات بدم كه كسي بو نبره
اگر خدا قبول كنه ميخوام محكم بزنم تو سر مورچه
اگر قسمت باشه ميخوام طوري بزنم كه فراموشي بگيره
....
بي حرف پيش ميخوام مورچه زير دين من نباشه
....