حرفاش تموم شد....
نگاه خيره اش رو از صورتم برداشت و دوخت به کنج دیوار...
توجهم رو از چشماش برداشتم و انداختم روی ميز
آخرين باری که دزدکی نگاهش رو نگاه کردم داشت ساعت رو نگاه ميکرد
خودش رو از صندلی بلند کرد و به سمت در برد
رفتنش آخرين تصويری بود که رفت تو چشمام!
کاريش نمي شد کرد....من هم خودم رو بلند کردم و رفتم سمت در
بيرون در يادم اومد که حرفام رو روی ميز جا گذاشتم ولی برای بردنش حتی دودل هم نشدم چون ديگه به دردم نمی خوردند
......
فرداش ديدم پشت شيشه اونجا نوشتن:
يک مقدار حرف به درد نخور پيدا شده از مالباخته........
دوباره بنویس
5 years ago
No comments:
Post a Comment