پسر بچه اي كه نمي گويم كيست از بمباران ها نمي ترسيد
پسر بچه اي كه نمي گويم كيست بمباران ها را دوست داشت
و گناهكارانه اعتراف مي كرد كه براي آژير قرمز دلش تنگ مي شود
نپرسيد كه چگونه ولي بدانيد در خفا براي آمدن هواپيما ها دعا ميكرده
پسرك نفهم در هيجان صداي ضد هوايي ها چشمهايش را مي بست
و حضور خود را در بازي پدافند ها و هواپيما ها آرزو مي كرد.
….
اين پسر بچه به مرور به ريختن سقف ها…
به مردن همشاگردي ها در آغوش مادرانشان
و به جدي بودن بازي بزرگترها هم فكر كرد….
….ولي اعتراف ميكند كه هنوز هم دلش براي آژير قرمز تنگ مي شود.
پسر بچه اي كه نمي گويم كيست بمباران ها را دوست داشت
و گناهكارانه اعتراف مي كرد كه براي آژير قرمز دلش تنگ مي شود
نپرسيد كه چگونه ولي بدانيد در خفا براي آمدن هواپيما ها دعا ميكرده
پسرك نفهم در هيجان صداي ضد هوايي ها چشمهايش را مي بست
و حضور خود را در بازي پدافند ها و هواپيما ها آرزو مي كرد.
….
اين پسر بچه به مرور به ريختن سقف ها…
به مردن همشاگردي ها در آغوش مادرانشان
و به جدي بودن بازي بزرگترها هم فكر كرد….
….ولي اعتراف ميكند كه هنوز هم دلش براي آژير قرمز تنگ مي شود.
No comments:
Post a Comment