حول و حوش پنج عصر...شايد هم ديرتر شايد هم زودتر
من ناگهان ازدواج كردم
و ناگهان پشت سر گذاشتم روزهاي روشن بچگي رو
روزهاي طولاني سرخوشي رو
روزهاي بي خيال گذشته رو
روزهاي بي حوصله تنهايي رو
تنهايي رو تنهايي رو تنهايي رو
...
تنهايي من ناگهان تمام شده...پر شده از حضور دختر توي آينه
دختري كه ديگر يك آرزوي دور و دراز نيست...تو بگو همون دختر ميرزا شفيع
دلم ميخواست همه سهيم بودند در اين روزناگهاني.
جاي دوستان خيلي خالي بود
اول از همه آرش
و همه دوستان ديگر...
و دوستان بسيار ديگر
....
جاي همه خالي بود آن هم چطور....ناگهاني
No comments:
Post a Comment