12/23/05

دلم براي اون صحنه ها و آدم هاي آشنا
كه از عالم زر ارسال مي شدند
دلم براي صحنه هاي آشفته كابوس تكراري
كه خوابيدن توي خانه قديمي دايي ولي رو غير ممكن مي كرد
دلم براي باور عجيبم به جن كه داستا نهاي عمو بمونعلي رو ترسناك مي كرد
دلم براي وقتي كه روح دنيا دست از سر آدمها بر نمي داشت
دلم براي وقتي صحنه هاي دنيا به محيط زيست آدمها محدود نمي شدند
....تنگ شده.....

11/24/05

اين مرغ مينا مهمان تازه خانه مامان است
بعد از ازدواج من قرار است جاي خالي من را پر كند
براي همين هم من را ياد خودم مي اندازد
همين ديروز وقتي مامان خانه نبود وارد كه شدم همه جا تاريك بود
ديدم جلوي قفسم يك راديو روشن است
ساعت ها راديو بدون اينكه من بخواهم وراجي كرده بود
مي خواهم در فرصت مناسب به مامان بگويم
از خير به حرف آوردن دوباره من بگذرد
....
همين يك جمله هم دردسر ساز مي شود
...خاموش و تنها در تاريكي به راديو گوش خواهم داد
...دوباره اشتباه گذشته را مرتكب نخواهم شد.....

10/12/05

پسرك را برده بودند براي پيدا كردن دزد
پير مرد آينه بين به او گفت در آينه نگاه كند
پسرك مي لرزيد
فال بين گفته بود يك بچه بياوريد كه قدرت تشخيص خوب و بد را داشته باشد
راستگو باشد...درستكار باشد
......گناهكار نباشد.......
پسرك خيره شد به چشمهايش در آينه
چندتا دروغ كوچك و بي ضرر كه اين حرف ها را نداشت
.....آينه بي خاصيت لعنتي ....
نمي خواست گريه كند ولي چشمهايش خيس بود
....
جز خودش چيزي نديد...
.بعد از دقيقه اي با آن تصوير لرزان كنار آمد
....
....آخرين بار بود كه يك پسر بچه را ميديد كه براي دروغ هاي كوچكش مي لرزد

9/23/05

شروع يك نوشته
.پاييز بود كه شنيدم عمو بمونعلي بيمار شده و بايد عمل شود
....عملي بي نتيجه وبي حاصل....
تصوير باغبان آرام روزهاي دور را نتوانستم از ذهنم پاك كنم.
باغبان مهرباني كه حرف زدنش با گلها را دوست داشتم
و سجده طولاني اش روي سجاده به من جرات ميداد كه از او خواهش كنم
براي گربه ام كه زير درخت شاتوت ته باغچه خاك شده بود دعا كند
و او سرم را در آغوش مي گرفت و از زيبايي هاو تلخي هاي مرگ مي گفت
و براي من مرگ مي شد آن حس عجيب و نازكي كه موقع آب دادن به باغچه كنار سنگ نشانه قبر به سراغم مي آمد
.حسي كه با آمدن پاييز وسردي خاك تلخ تر شد
.پاييز آن سال به حضور باغبان در حياط خانه موروثي براي هميشه پايان داد
يك اختلاف بر سرارث و ميراث ما را از خانه بزرگ قديمي به يك آپارتمان بدون باغچه كوچاند
......تصوير باغبان براي من عجين شده است ....
...با آن باغچه ...آن سنگ و .....آن پاييز.......

9/4/05

يك شمع توي تاريكي نذركردم
نذر دارم توي تاريكي جوري يك شمع رو روشن كنم كه هيچكس نور اون رو نبينه
نيت كردم توي يك جاي شلوغ يك مورچه رو از زير دست و پا جوري نجات بدم كه كسي بو نبره
اگر خدا قبول كنه ميخوام محكم بزنم تو سر مورچه
اگر قسمت باشه ميخوام طوري بزنم كه فراموشي بگيره
....
بي حرف پيش ميخوام مورچه زير دين من نباشه
....

8/25/05

اين جو چيه كه ما رو گرفته
شايد همون مرز آسمون باشه
همون مرز نا مريي كه به هيچ شهابي اجازه عبور نميده
شايد جو همون هوا باشه كه گاهي خفه ميشه
گاهي سنگين ميشه گاهي آلوده ميشه
نه هواست نه آسمون چون مثل برق مي گيره
نه هواست نه آسمون چون عوض ميشه
...
جو رو عوض كردم

8/3/05

خورشيد از پنجره نورش رو ول داده روي فرش لاكي قديمي....من و خواهر كوچيكه تند تند مشقامون رو مي نويسيم
من و خواهر كوچيكه و پنجره حوصله امون سر ميره....پرده ها رو مي كشيم و مي خوابيم
....
پنجره بعضي وقت ها خوش خبره و از پشت اون صحنه باريدن برف سنگين دلم رو از شادي لبريز ميكنه
...فردا مدرسه حتما تعطيل ميشه ..از خوشحالي ديوونه ميشم
......
شب ها كه بي خواب مي شوم مي روم كنار پنجره
...درخت گردو...ملوس (گربه امون كه توي تراس خوابيده....)...مهتاب
....جيرجيرك توي باغچه
.....
ننه حاجي خدا بيامرز ميگه آسمون سمت قبله كه باز بشه يعني برف بند مياد....پس فردا بايد برم مدرسه. سرم رو مي چسبونم به پنجره و بخار نفسم مثل اشك چشمم رو تار مي كنه ...پنجره براي من گريه مي كنه...فكر كنم به من وابسته شده.....پنجره ديوونه شده
.....
جايي خيلي دور كنار يك پنجره غريبه دلم هواي پنجره قديمي رو مي كنه....بيرون رو نگاه ميكنم
....تاريكي ......سكوت......گذشته

7/10/05

محو تماشا شده ام ...خيره خيره نگاه مي كنم
نگاهم از اشيا مي گذرد...از آدمها مي گذرد
....
از ابرها هم گذشت
از آسمان هم گذشت....
نگاه خيره من جايي نمانده كه از آنجا بگذرد
.....
خيره سر راه برگشت را هم بلد نيست
خيره خيره نگاه ميكنم
....
رفته رفته محو خواهم شد
انجمن ديوانگان مرده ايشون را كم داشت كه خوشبختانه تشريف فرما شدند

6/18/05

گوشه صفحه روزنامه چشمم مي خوره به آگهي مسابقه داستان نويسي براي كودكان
دلم ميخواد شركت كنم ولي ميدونم كه شانسي ندارم
چون نويسنده خوبي نيستم
چون خوش بيني مورد نياز اين كار رو ندارم
چون آخرش رو خوب تموم نمي كنم
چون بچه ها بهتره برن كوچه فوتبال بازي كنند
يا پشت كامپيوتر با آدم فضايي ها كشتي بگيرند
اصلا بهتره از داستان خوششون نياد
بهتره ازكتاب وانديشه و فكر فراريشون داد
.....بهتره به اين چيز ها دل نبندند....
دلشون ميشكنه....اميدشون نا اميد ميشه
بهتره از داستانم چيزي نفهمند ....بهتره چشماشون سياهي بره
... سرشون گيج بره...محكم بخوره به سنگ

6/3/05

....پيام كوتاه من به.....
به آن لخته كه با يك لرزش خفيف بي خيال در رگ من چمباتمه زده
و خودش را ذخيره كرده براي روز مبادا
به آن علاقه سمج نوشتن ....
به آن تيمسار فراموش شده مرگ انديش
....به بيگانه كه فكر ميكند از يادم رفته
.به تصويرهاي بچگي كه ديگه مثل سابق با وفا نيستند
به آن خدايي كه بهتر است از تصميمش براي نفرستادن پيامبر جديد منصرف شود
.....
ديشب در خواب آشفته من وقتي همه با هم حرف مي زديد
!!...حرفهايتان مفهوم نبود...

4/27/05

خاك همه جا هست
بيكار هم نمي ماند....گاهي صداي گله گاوميشي در دوردست را مي آورد
گاهي با صداي حركت كاميون در سراشيبي تند خواب آرامي را مي آشوبد
خاك همه جا هست....جز در آسمان
ازخاك در سكوت عرش انسان خلق مي كنند
......
پس پناه بر آسمان

4/14/05

او خو نكرد با دو رنگي هايي كه تعفنش را دوست نداشت
هم رنگ جماعت هم نشد
دوست دوست داشتني من كشورها آن طرف تر درميان آدمهايي است كه مثل خودش يك رنگ و راستگو هستند
با آنها راحتتر است با اينكه
شايد نتواند صفاي وجودش را به زبان آانها ترجمه كند
شايد براي آنها تار هم نزند
شايد حافظ و مولوي را هم با آوازبراي آنها نخواند
.....نه حيف است....او نمي تواند
من ميدانم من غلام قمرم را باز هم خواهد خواند
...
با همان صدا....با همان آواز.....با همان تار

3/19/05

از آن بازيهاست كه دوست دارم
از آن نفس هاي راحت كه دليل خاصي هم ندارد
خوبي بازي اين است كه درخت ها و باغچه هم در بازي مشاركت مي كنند
خورشيد هم نزديك تر مي آيد
آسمان هم آبي تر مي شود
خورشيد و آسمان و درختان از آدمها بزرگترند
بازي بازي آنهاست.
....
سرگرمتان مي كند
يك نفس راحت....كمي نزديكتر ....كمي آبي تر

3/10/05

اسفند با خاطرات امتحان ثلث دوم
ورقه هاي امتحاني كه ثلث جوابهاي آخر آنها اشتباه هستند
جوابهاي آخري كه قرباني بي دقتي هاي تمام نشدني من شده اند
كابوس جواب هاي آخر و معلمهاي بي رحمي كه به راه حل نمره نمي دهند.
....
در ثلث دوم زندگي بي دقتي هاي كوچك من تمام نشده اند
جواب ها ي آخر گاهي نصف هستند و گاهي ده برابر و گاهي ثلث
فكر بيست را بهتر است از سر خودم بيرون كنم
...
....همين جوابهاي تصادفي و ده برابر را عشق است

2/2/05

قسمتي از يك نوشته
تا مدتها از درخت گردو توي حياط ميترسيدم. مخصوصا شبها كه سايه اش روي پرده اتاق مي افتاد . يك شب دل رو زدم به دريا و
رفتم تو حياط. ساعت دو صبح بود حياط آروم بود ولي ميدونستم كه گلهاي رز نگاهم ميكنند. درخت گردو هم از بالاي حياط داشت من رو كه ميلرزيدم نگاه ميكرد .حالا كه ميون رز ها ودرخت به و درخت گردو و درخت شاتوت بودم ترسم كمتر شده بود. ميتونستم ساعت ها همو نجا بي حركت بشينم و مثل اونا آروم نفس بكشم.
اون شب توي اون حياط تاريك يكي از اون ها شده بودم..

1/19/05

يادم نيست....
فراموش كرده ام .
به سراغ يادگار ها مي روم
ولي حيف كه اين يادگار ها را هم فراموش كرده ام
يادگار ها يادشان رفته بايد به ياد بمانند
نمي دانم من يادم رفته يا يادگار ها
....
بايد به ياد بياورم

1/8/05

با روحيه من جور است
هميشه دوست داشته ام مدتي را در يك مثلث جادويي سر كنم
ماه شيريني ميشود ماه عسل در مثلث برمودا
براي گم شدن در يك راز قديمي چمدانت را ببند
هميشه دوست داشته ام در يك مثلث صميمي نا پديد شوم
دلم شور ميزند كه از راز تنها مثلث امن دنيا سر در آورده باشند
....
خدا كند خرابش نكرده باشند!....چمدانت را ببند.....تا مثلث محو نشده بايد برويم