8/3/05

خورشيد از پنجره نورش رو ول داده روي فرش لاكي قديمي....من و خواهر كوچيكه تند تند مشقامون رو مي نويسيم
من و خواهر كوچيكه و پنجره حوصله امون سر ميره....پرده ها رو مي كشيم و مي خوابيم
....
پنجره بعضي وقت ها خوش خبره و از پشت اون صحنه باريدن برف سنگين دلم رو از شادي لبريز ميكنه
...فردا مدرسه حتما تعطيل ميشه ..از خوشحالي ديوونه ميشم
......
شب ها كه بي خواب مي شوم مي روم كنار پنجره
...درخت گردو...ملوس (گربه امون كه توي تراس خوابيده....)...مهتاب
....جيرجيرك توي باغچه
.....
ننه حاجي خدا بيامرز ميگه آسمون سمت قبله كه باز بشه يعني برف بند مياد....پس فردا بايد برم مدرسه. سرم رو مي چسبونم به پنجره و بخار نفسم مثل اشك چشمم رو تار مي كنه ...پنجره براي من گريه مي كنه...فكر كنم به من وابسته شده.....پنجره ديوونه شده
.....
جايي خيلي دور كنار يك پنجره غريبه دلم هواي پنجره قديمي رو مي كنه....بيرون رو نگاه ميكنم
....تاريكي ......سكوت......گذشته

No comments: