2/2/05

قسمتي از يك نوشته
تا مدتها از درخت گردو توي حياط ميترسيدم. مخصوصا شبها كه سايه اش روي پرده اتاق مي افتاد . يك شب دل رو زدم به دريا و
رفتم تو حياط. ساعت دو صبح بود حياط آروم بود ولي ميدونستم كه گلهاي رز نگاهم ميكنند. درخت گردو هم از بالاي حياط داشت من رو كه ميلرزيدم نگاه ميكرد .حالا كه ميون رز ها ودرخت به و درخت گردو و درخت شاتوت بودم ترسم كمتر شده بود. ميتونستم ساعت ها همو نجا بي حركت بشينم و مثل اونا آروم نفس بكشم.
اون شب توي اون حياط تاريك يكي از اون ها شده بودم..

No comments: