11/29/02

من يه عادت عجيب دارم...
نميدونم چرا هار ميشم
اونوقتا كه هار ميشدم خونه امون بزرگ بود...يه حياط داشت به چه بزرگي!..تازه اشم ننه حاجي هنوز زنده بود!
هار كه ميشدم...شروع مي كردم به دوييدن..هرچي جلو راهم بود با پا ميزدم زيرش...كله ملق ميزدم...
وقتي من ورجه وورجه ميكردم ...ننه حاجي مثل هميشه آروم روي بقچه سفيدش خوابيده بود...ميدونستم كمين كرده
پير بود ولي زورش زياد بود....(خدايا دارم ميميرم از خستگي!)
ناغافل مچم رو ميگرفت...محاله از دستش خلاص شم....يه خورده گريه....
ازخستگي توي عطر خوب دستاش خوابم ميبره
....
باز هار شدم...كاش يكي بود مچم رو بگيره ...مثل ننه حاجي محكم و بي رحم!

No comments: