6/15/03

هنوز فرياد رو كامل نزده بود كه يادش رفت فريادش رو براي چي داره مصرف ميكنه!
يه فرياد توي حلقومش بود و داشت فكر ميكرد چه لزومي به زدن فرياد هست؟
شايد يه زلزله كه خوابش رو هر شب ميديد اون رو مجبور كرده كه فرياد بزنه!
زمين زير پاش حركتي نميكرد..... يه ترسي تو دلش بود ولي نه اونقدر كه بخواد از ترس فرياد بزنه
شايد حتي يه قلقلك شعف اون رو مجبور كرده كه از خوشحالي فرياد بزنه...(از اين فكر احمقانه خودش هم خنده اش گرفت....فكرش رو بكنيد وسط فرياد خنده اش گرفت!)
به قيافه فرياده نميخورد كه از شعف باشه....هر متخصص فريادي ميفهميد كه اين فرياد كهنه است...مثل يه خشم كهنه!
.....(ولي خوب اون كه متخصص فرياد نبود!...)
تو همين فكرا بود كه فرياد از حلقومش اومد بيرون....شايد بي دليل ترين فرياد عالم خودش رو آزاد كرده بود

No comments: