10/31/03

اگر اين نوشته گنگه به خاطره اينه كه پايان يه داستان بلنده......هميشه پايان داستان ها به تنهايي گنگ ميشن
اين پايان گنگ رو تقديم ميكنم به عطاي عزيز
قبل از برگشتنم براي آخرين بار ميروم به مقبره خانوادگي ....يك بعد از ظهر جمعه......
هنوز پاييز تموم نشده بود ولي برف مي باريد.
كليد مقبره رو ندارم از لاي پنجره شكسته مقبره به قبر عمو بمونعلي نگاه ميكنم .
شايد اگر توي ايوون مقبره خاكش كرده بودند بهتر بود .
تصورعمو كنار درخت بيدي كه خودش رو روي ايوون مقبره خم كرده و علف هاي هرزي كه با سماجت از موزاييك هاي اونجا بيرون زدند كار سختي نيست
براي عمو يكي شدن با اين طبيعت از هر كاري راحت تره......
اگر عمو الان رير اين برف بود توي صداي آروم نشستن برف روي تن خسته اش خواب بيدار شدن ميديد و سنگيني برف خوابش رو عميق تر ميكرد .

No comments: