پاييز كه رسيد درخت گردو آخرين درختي بود كه خوابش برد.چند بار به عمو گفتم كه اونا مرده اند ولي عمو ميگفت كه اونا به خواب رفته اند.
اولين پاييزي كه هم بازي هاي توي باغچه لخت و عور وسط حياط خوابشون برد خيلي سخت گذشت .
دلم براشون تنگ ميشد ولي ديگه باهاشون حرف نمي زدم قهر كرده بودم .يك شب برفي گريه ام گرفت. از اتاقم به تراس رفتم.
منظره درختهاي خم شده زير برف و باغچه اي كه زير برف ناپديد شده بود به دلم چنگ ميزد.
هزار بار عمو بمونعلي رو لعنت كردم كه به من گفت كه اينا زنده هستند.
.......
اون شب صداي آروم نشستن برف روي تنه درخت گردو به جاي صداي نفس كشيدن باغچه گوشم رو پر كرده بود
دوباره بنویس
5 years ago
No comments:
Post a Comment