9/27/03

اين سر سبز با لاخره زبون سرخ رو به باد خواهد داد
ببين كي گفتم اين نشون اينم خط
اگه آخرش اون فكراي عجيب و غريب يه روز از زبونت در نرفت
تا ديروز فقط فكرش رو ميكردي
امروز ديدم داري زمزمه ميكني
فردا ميترسم نتوني جلوي زبونت رو بگيري
......
فكر كنم آخرش بازم ننه حاجي مجبور شه فلفل دهنم كنه!
هر جور فكر ميكنم ميبينم حق داره
!

9/24/03

بي حس شدم.....اين بازي سالهاست كه بي نتيجه بوده
.....تمومش كن.....
بيست ساله كه هر شب داري اين بازي رو تكرار ميكني
اين همه وقت و انرژي براي يه بازي بي نتيجه
از هشت نه سالگي داري تلاش ميكني اون لحظه جادويي بين خواب وبيداري رو تجربه كني
و هميشه شكست خوردي
يعني خوابت برده
تازگي ها تا اون لحظه بي حس شدن رو بيدار موندي
ولي لحظه رفتن.....لحظه تموم شدن....اون چيز ديگه است..... لحظه رد شدن از مرز بيداري.......لحظه عبور
...دست نيافتني.....رازآميز

......

9/21/03

از نامه نگاري هاي پارسال دهقون و تيمسار:
......
سلام تيمسار
میخواستم بگم:
مهم نيست که که هممون ميميريم
مهم نيست که وقتی ته خط رو ميدونی فرقی نميکنه چی پيش مياد
مهم همون سوزيه که امروز صبح از لای پنجره خورد به صورت من
...دلم لرزيد...خيلی حال میده آدم دلش بلرزه ...خيلی حال ميده آدم وقتی دلش داره ميلرزه بیدار شه...وقتی داره بيدار ميشه یادش بياد که پاييز داره مياد...
تو رو خدا اين چيزا رو بفهم...
.......

9/18/03

بيا بشين اينجا(مياد مي شينه اينجا)
به حرفام با دقت گوش بده(با دقت گوش ميده)
.....
فهميدي چي ميگم(با علامت سر نشون ميده كه نفهميده)
.....
ما الان داريم وقت تلف ميكنيم(با من موافقه)
وقتاي تلف شده وقتي تلف ميشن كجا ميرن(فهميده كه زدم به جاده خاكي)
ادم هاي معمولي هم وقتي ميميرن مثل همون وقتاي تلف شده ميمونن(داره عصباني ميشه)
......
بذار يه جور ديگه توضيح بدم.....
پا ميشه ميره......خيلي فوضول بود!!!!!!!!ميخواست راز كائنات رو از زير زبونم بكشه فكر كرده بود با هالو طرفه!!!!

9/15/03

اين شبهاي طولاني رو كه داره طولاني تر هم ميشه بايد يه جوري سر كرد
تيمسار باز پيشنهاد قايموشك بازي ميده
....بازي مورد علاقه اشه!.......
دختر ميرزا شفيع باز ميره چشم ميذاره
بيگانه باز گم ميشه ....خنگه...خره!...هرچي هم بهش بگي گم شدن با قايم شدن فرق داره بازم ميره گم ميشه
دهقون باز دل تو دلش نيست كه دختر ميرزا شفيع اول اون رو پيدا كنه
......
باز دختر ميرزا شفيع ميشمره...10...9...8......
يك رو كه ميگه قلب همه ميريزه حتي قلب خودش!
آخه تيمسار اينم شد بازي!

9/11/03

منتظر ميمونه كه تقي به توقي بخوره
روي سطح آب شنا ميكنه به اين اميد كه يه روز صيد بشه
خودش رو همرنگ اطرافش نكرده تا شكارچي ها براي شكارش به زحمت نيافتند
از اينكه هر آن ممكنه توي يه دام راست راستكي كله ملق بشه دلش غنج ميره
.......
آخرين باري كه ديدمش يه شكارچي ماهر از آب گرفته بودش و يه لنگه پا آويزونش كرده بودوسط جنگل......از دور با خوشحالي برام دست تكون ميداد
.......
سرنوشتش مهم نيست ...يا ميخورنش .....يا ميبرنش باغ وحش
.......
اسمش هم مهم نيست.... صيد...شكار.....ديوونه....عاشق
فقط خدا كنه گير هركي افتاده قدرش رو بدونه

9/8/03

پاييز كه رسيد درخت گردو آخرين درختي بود كه خوابش برد.چند بار به عمو گفتم كه اونا مرده اند ولي عمو ميگفت كه اونا به خواب رفته اند.
اولين پاييزي كه هم بازي هاي توي باغچه لخت و عور وسط حياط خوابشون برد خيلي سخت گذشت .
دلم براشون تنگ ميشد ولي ديگه باهاشون حرف نمي زدم قهر كرده بودم .يك شب برفي گريه ام گرفت. از اتاقم به تراس رفتم.
منظره درختهاي خم شده زير برف و باغچه اي كه زير برف ناپديد شده بود به دلم چنگ ميزد.
هزار بار عمو بمونعلي رو لعنت كردم كه به من گفت كه اينا زنده هستند.
.......
اون شب صداي آروم نشستن برف روي تنه درخت گردو به جاي صداي نفس كشيدن باغچه گوشم رو پر كرده بود

9/5/03

من همه كارهام معموليه!
خيلي وقت بود ميخواستم يه كار خاص انجام بدم
امروز موفق شدم .....حالا ديگه ميتونم يه نفس راحت بكشم
امروز كوتاهترين داستان دنيا رو نوشتم
داستانم اينجوري شروع ميشه كه........
.........
!داستانم اينقدر كوتاهه كه هيچوقت شروع نميشه

9/2/03

از چند شب پيش دوباره خواب ديدنم شروع شده
واضح....روشن.....عجيب!
عجيب چون هيچ كدوم از اين آدمايي كه تو خواب ميبينم رو نميشناسم
توي خواب با همه اشون ميگم...مي خندم
حتي با يكيشون كه آدم محترمي به نظر ميرسيد شوخي هاي كلامي بدي كردم!
اونم خنديد......
وقتي داشت ميخنديد ميخواستم بزنم رو شونه اش و بهش بگم كه نمي شناسمش .ولي ترسيدم
يكي ديگه اشون برام خيلي درد و دل كرد بعدش هم سرش رو گذاشت رو شونه هام وهاي هاي گريه كرد
وسط گريه هاش خواستم بگم نمي شناسمش
..........ديدم فرقي نمي كنه.........