يادم مياد كه اون موقع چهل سال از الان مسن تر بودم...درست يادم نيست ولي فكر كنم سوزنبان يه ايستگاه خلوت توي ممد آباد بودم
جاي شاليزار سرسبزم يه قطار خريدم كه هرروز صبح هر چي دود ذخيره كرده بود فوت مي كرد توي صورتم
دختر ميرزا شفيع شده معشوقه پير يه سوزنبان پير ....
يادم مياد تيمسار توي اين چهل سال هزار سال پير تر شده...
يادم مياد بيگانه هرروزصبح مياد ايستگاه كه از اينجا بره ولي نميدونه كجا !....
......
حالا كه فكر ميكنم ميبينم اين چهل سال آينده رو مفت از دست دادم
دوباره بنویس
5 years ago
No comments:
Post a Comment