1/29/03

اين ايستگاه متروك كه تنها قطارش سالهاست در فاصله يك متري ايستگاه زنگ زده !...شده دلخوشي من!.....
ميدونم كه يه چيزي جا مونده...... ولي هر چي سبك تر بهتر............
قطاري در كار نيست ولي دلهره جا موندن همه جا رو پر كرده.....
انگار زمان در يك متري ايستگاه متروك كش اومده....
من افتادم به فضاي تنگ يه زمان يك متري.....
....الان قطار ميرسه.....الان ميان بدرقه ام.....
.....دلم شور ميزنه از اين همه هيجان مسافرتهاي بدون مقصد كه زمانهاي يك متري رو پر از دلهره ميكنه!!!!!

1/26/03

يادم مياد كه اون موقع چهل سال از الان مسن تر بودم...درست يادم نيست ولي فكر كنم سوزنبان يه ايستگاه خلوت توي ممد آباد بودم
جاي شاليزار سرسبزم يه قطار خريدم كه هرروز صبح هر چي دود ذخيره كرده بود فوت مي كرد توي صورتم
دختر ميرزا شفيع شده معشوقه پير يه سوزنبان پير ....
يادم مياد تيمسار توي اين چهل سال هزار سال پير تر شده...
يادم مياد بيگانه هرروزصبح مياد ايستگاه كه از اينجا بره ولي نميدونه كجا !....
......
حالا كه فكر ميكنم ميبينم اين چهل سال آينده رو مفت از دست دادم

1/23/03

من لحظه هاي بسياري رو توي دودلي ها و دوراهي ها تلف كردم
اينكه بايد از بيراهه سمت چپ برم يا خودم رو توي سنگلاخ سمت راست گم كنم؟
اينكه به كوهپايه سمت راست خيره بشم يا تو درياي سمت چپ غرق بشم؟
اگر قرينگي رعايت شده بود.....
خودم رو ميرسوندم به مركز تقارن .....
....آروم ترين نقطه دنيا مركز تقارن اونه
اگر قرينگي رعايت شده باشه
اگر مركز تقارنش پيدا بشه
.....
...واگر.....مناظر قرينه و تصميم هاي يكسان رو دوست داشته باشي؟.......

1/21/03

به همه باغبونايي كه از اينجا رد ميشدند التماس كردم
با همه لهجه هاي ممد آباد ازشون خواهش كردم
كاش دهقون اينجا بود يه تبر برميداشت اين درختي كه من توي تنه اش خودم رو قايم كردم ريشه كن ميكرد
از درخت بودن خسته شدم
يه بيگانه وقتي ريشه ميكنه.بيگانگيش مزمن ميشه.
ميخوام تاب بخورم
تاب كه ميخورم اميدوار ميشم.
.......
حاضرم تاب بخورم حتي حاضرم همينجوري درخت بمونم ولي درس نمي خونم....با اين حالت بيگانگيم تضاد داره...
.......
دختر ميرزا شفيع كجايي كه به گاو مش حسن ميگن درس بخونه...من بيگانه نيستم من گاو مش حسنم!!!!!

1/18/03

سرم رو روي متكا فشار ميدم ...سر من مركز دايره است
مركز دايره روي متكاي بي خوابي بچگي هام ثابت ميمونه وبا پاهام چند بار دايره رو دور ميزنم
كاش خوابم مي برد
كاش قانون خونه براي اين خواب اجباري نيمروز وجود نداشت
كاش خواهرها به اين قانون بي رحمانه مادر تن نميدادند.
اگه اين قانون لعنتي نبود اون خرمگس گندهه كه به شيشه چسبيده رو مي گرفتم ....
يه سنجاق قفلي گنده مي كردم توي تنش و ساعتها با پرواز يه سنجاق قفلي و يه خرمگس تفريح مي كردم
........... يك مركز ثابت وگردش مدام دايره اي كه انرژي مازاد خودش رو نميدونه چي كار كنه
سرم رو روي متكاي بچگي هام محكم مي كنم و مي چرخم .....مي چرخم.....مي چرخم.
من يه چرخ وفلك عصباني و درمونده هستم
من محكوم به چرخيدنم تا زمان بيدار شدن بقيه
.........................تا زمان به خواب رفتن چرخ وفلك

1/15/03

اگه برم به اون جنگل عقبي....پشت شاليزار ميرزا شفيع ...آهنگ غمناكش رو براتون ميارم
شايد آهنگ رو براتون بپيچم تو يه خواب عميق.....
ولي نه حيفه ....
آهنگش رو مي تونم نقاشي كنم ولي با سوت نميتونم براتون اجراش كنم.
آخه ميدونيد فركانسش رو فقط يه نهنگ كه توي درياهاي سياه زندگي مي كنه ميتونه بشنوه
اگه خوابتون برد
اگه خوابتون عميق شد
اگه خوابتون خواب يه نهنگ دريا هاي سياه بود.
وقتي اون احساس اينرسي نهنگ بودن تو وجودتون ته نشين شد
اگه صداي آب بذاره آهنگ جنگل رو بشنويد......
........
البته بگم ها نهنگ هاي دريا هاي سياه آهنگ غمناك يه جنگل رو دوست ندارند ولي سوت زدنشون معركه است!

1/11/03

هگل ميگه :
درخت زندگي سبزتر از درخت انديشه است.
اين جمله از اون جمله ها ست كه دهقون خيلي دوست داره
از اون جمله هايي كه پتك ميكنه مي كوبه تو سر من
از اون جمله هايي كه ميتونه بهانه كنه وتا شاليزار آخري وتا نزديك غروب با دختر ميرزا شفيع خلوت كنه
از اون جمله ها كه از حرفاي ترسناك تيمسار ميشه پناه برد به اون ويه نفس راحت كشيد
از اون جمله ها كه......
هركس با اين جمله هممون ميميريم كنار اين صفحه مشكل داره ميتونه جمله بالا رو بچسبونه روي اون

1/8/03

هر كي هر چي گفت
هر كي هر كار كرد
بيگانه درخت شد كه شد....به درگ!
تيمسار خونه اشون ديوار به ديوار خونه آخرته كه باشه....به من چه!
دختر ميرزا شفيع موهومي شده كه....................................
.........................نه هر كي هر چي گفت نه.... هر كي هر كار كرد نه....
يه بازي ديگه بكنيم......من اين بازي رو دوست ندارم
يادته تو مدرسه قلعه بازي ميكرديم
...يه بازي پسرونه است ولي عيب نداره بازي كنيم ...
دختر ميرزا شفيع بازيهاي پسرونه رو دوست داره
ميخوام باز جر بزنم......
...قلعه ما ممد آباد...قلعه شما ها مهم نيست هركي هرچي گفت
...دختر ميرزا شفيع توقلعه ما....هركي با هر كي بود ..بود!!!

1/6/03

دختر ميرزا شفيع ميگه:
اگه بگم همه جمعيت ها مال تو باشه ميذاري فرديت خودم رو بردارم فرار كنم؟
اگه بگم حاضر نيستم صورت كسر هيچ تقسيمي باشم ميذاري عددم رو از همه اعداد حقيقي منها كنم برم دنبال كارم؟
اگه بگم حالم از هر چي دودوتا چارتا به هم مي خوره ولم مي كني؟
.....
موندم چي كار كنم؟
چه جوري به در و همسايه بگم دختر ميرزا شفيع يه عدد موهومي شد رفت پي كارش؟!
چه جوري به ممد آبادي ها حالي كنم راديكال منهاي يك شدن يعني چي؟!!!!!!

1/4/03

دعواي من با لولوي عزيزم:
...يا ضجه هاي يه فمينيست ممد آبادي....
لولو دارم فكر ميكنم كه اگر بگم رفاقت دخترونه نديدم اين يعني تعميم دادن؟
بيا فكر كنيم اون چيزي كه تو اسمش رو دريافت برتر زنها از دنيا گذاشتي افتادن از اونطرف بام نيست؟
تا وقتي كه تساوي رو نپذيريم بحث بي فايده است!
اگه تو تساوي رو بپذيري من تازه شروع ميكنم:
1-مسبب اصلي گرفتاريهاي زنان خود آنها هستن(من منكر موانع ديگر پيشرفت اونها نيستم.)
2-خود كم بيني يا حسادت زنان ما يه مشكل ريشه داره كه واقعا وجود داره(لطفا با استثنا ها صورت مساله رو پاك نكن)
3-حتي قشر مترقي دختر هاي ايروني هم اون ته ته هاي مغزش از واژه استقلال ميترسه!(اگه بگم مهريه باز هزارتا فمينيست دو آتيشه ميريزن سرم!)
4-لولوي عزيزم رفاقت فقط بين دو موجود برابر ومغرور(با كمترين گره روحي) امكان داره تو به من بگو نسبت اين موجودات در دختر ها وپسرها چه عدديه؟(ميدوني چه درصد بالايي از دختر هاي تحصيلكرده ايروني حداقل يكبار پيش فالگير رفته؟)
5-جامعه دخترونه ما نسبت به جامعه پسرونه چه كيفيتي داره؟اگر عقب موندگي اونها رو انكار كني حرفم رو راجع به رفاقت پس ميگيرم.(براي مقايسه هممون ميتونيم محيط كاريمون رو در نظر بگيريم)
.......
يه بار ديگه ميگم:
اين دهقون ممد آبادي معترف به برابري ذاتي مذكر ومونث ميباشد
اين دهقون ممد آبادي معترف به ظلم تاريخي همنوعان خودش نسبت به نوع مخالف مي باشد
اين دهقون ممد آبادي به لطف رازهاي بزرگ آفرينش وبه هزار ويك دليل ديگر نسبت به نوع مخالف در دل كشش عجيبي احساس ميكند!
.......
ولي اينها دليل نميشه كه به اونها امتياز بده ويا چشمش رو روي واقعيتهاي تلخ ببنده!

1/3/03

بماني داريوش مهرجويي رو ديدم.به تيمسار هم گفتم ببينه.
گفتم تيمسار وقتي فيلم تموم شد حالم بد بود.از اون حالها كه تلخيش رو دوست داري!
گفتم تيمسار احساساتي شدم از اون احساسها كه دم دستي نيستن.
گفتم تيمسار حتما ببين .
سكانس آخرش توي يه قبرستونه با يه نور پردازيه ....
تيمسار تعريف نكنم بهتره.
حس خوبي دارم.از اون حسها كه چند روز وقت لازمه تا تو وجودم ته نشين بشه!