يك لرزه زمين و آسمون رو آوار كرد روي سرش
و يك پس لرزه كمي از اين آوار رو جابجا....
تاكمي نفس كشيدنش عادي بشه
......اونقدر عادي كه داره به آخرين وسوسه هاش فكر ميكنه
....مثل مسيح كه همين ديشب به تولدش فكر كرده بود
......
از اون همه فرياد بيحاصل كه براي كمك كشيده بود خسته شده بود
....و از اين وضع رقت انگيز خودش خجالت ميكشيد
به خودش دلداري ميداد كه شباهت هايي با مسيح روي صليب پيدا كرده
هرچند كه زير اين آوار به زمين دوخته شده است
.....
و مثل مسيح به آخرين وسوسه خيلي فكر ميكند
.....
اگر اين همه تنها نبود شايد نجات پيدا ميكرد......
پيدايش كردند!.....تنها و .....بي جان!
دوباره بنویس
5 years ago
No comments:
Post a Comment