5/6/03

از هميشه تا حالا توي خونه ما بچه ها بايد ظهر ها بخوابن
دوقلوها با هم كه باشن شيطنت ميكنن وخوابشون نميبره
به ناچار يكيشون رو ميفرستن تو اتاق من بخوابه
.......
اون خوشحاله و من ناراحت.....
وقت براي پرچونگي وكنجكاوي هاش ندارم
متكاش رو ميذاره توي آفتاب ....جلوي پنجره
از اخماي من فهميده كه نميتونه با دايي بد اخلاقش حرف بزنه
.....ولي باز هم داره حرف ميزنه
.......
با ابرهاي توي آسمون
با دستهاش كه اگه ميرسيدن به ابرها خيلي خوب ميشد
با داداشش كه كاش اونم اينجا بود ابرها رو ميديد
با اون ابر.... كه شبيه منه
......
دستهاش داره آسمون رو نشون ميده.....خوابش برد!

No comments: