9/23/04

پسر بچه اي كه نمي گويم كيست از بمباران ها نمي ترسيد
پسر بچه اي كه نمي گويم كيست بمباران ها را دوست داشت
و گناهكارانه اعتراف مي كرد كه براي آژير قرمز دلش تنگ مي شود
نپرسيد كه چگونه ولي بدانيد در خفا براي آمدن هواپيما ها دعا ميكرده
پسرك نفهم در هيجان صداي ضد هوايي ها چشمهايش را مي بست
و حضور خود را در بازي پدافند ها و هواپيما ها آرزو مي كرد.
….
اين پسر بچه به مرور به ريختن سقف ها…
به مردن همشاگردي ها در آغوش مادرانشان
و به جدي بودن بازي بزرگترها هم فكر كرد….
….ولي اعتراف ميكند كه هنوز هم دلش براي آژير قرمز تنگ مي شود
.

9/14/04

بدون جواب....مثل خواب ديدن
بدون جواب....مثل از خواب بيدار شدن
مثل زندگي....مثل مردن
از آن هم بالاتر مثل به دنيا آمدن
بدون جواب....مثل رفتن... مثل ماندن
...مثل ديوانه شدن...
از آن هم بالاتر مثل عاقل ماندن
....
جايي دورهمزمان با خيالات من
شايد نوزادي براي اولين بار متوجه آسمان شده باشد
شايد تعقيب فرشته اي نگاهش را به آسمان رسانده باشد
اين خيال از ذوق بي هنگامش به سرم زده
....
....من كه باور نمي كنم
....