3/17/10

مي گويم او ما را مي بيند و ما اورا نمي بينيم
مي گويد پس مثل تارا توي شکم مامانه
نمي دانم چرا فکر ميکند ميکند تارا ما را مي بيند
مي گويم خدا همه جا هست
ترسيده...اين را ازسکوت طولاني اش مي فهمم
مي گويم خدا مواظب ماست...رضايت نمي دهد
مي گويم تارا را آفريده...هنوز قانع نشده
....
به زودي ماجراي شيطان را برايش تعريف ميکنم
...به خدا پناه مي برد....

6/23/09

من يک مرد گنده ام و اين روزها بارها به خودم نهيب زده ام هي مرد گنده گريه نکن
...با ديدن انبوه مردم...با ديدن انبوه اميدهايي که نا اميد ميشوند...
با ديدن خشونتي که نفسم را بند مي آورد
و با ديدن کودکم وقتي با لحن کودکانه شعار هاي ديروز من را مي دهد
و نمي داند که چرا من به او ميگويم ديگر تکرار نکند
او نمي فهمد و عقلش نمي رسد و درکي از شرايط ندارد
چيزي درون پدرش هست که او آن را دوست ندارد
.....حتي اگر نم اشک هاي اين مرد گنده را در تاريکي ديده باشد.....

4/29/09

من آن يکي دنيا را بيشتر دوست دارم
همان دنيايي که گاهي مثل قير تاريک است
و گاهي مثل همين ديروز پر نور ومهربان مي شود
همان دنيايي که پر از شيطان و فرشته و روح است
در آن دنيا هر کس و ناکسي بغل گوش آدم نمي خواند که
" ديوانه .....دنياي ديگري در کار نيست"
......
گفتم که گاهي تاريک و ترسناک مي شود
.......ولي به خدايش مي ارزد.......

4/11/09

با امروز ده روزه که تصميم گرفتم يک گربه رو زير بگيرم
دلم براي يک کلنجار درست وحسابي تنگ شده بود
تقصير گربه هاست
که توي يک بلوار پهن جلوي ماشين آدم هاي بي انگيزه رژه ميرن
که تازگي ها اون فرزي سابق رو ندارند
که انگار هيچ انگيزه اي براي ادامه زندگي ندارند
که همين جور بي حواس ميان وسط يک بلوار پهن
......
....که انگار دارن با خودشون کلنجار ميرن.....

4/8/09

مي خواهم ذات خودم را شناسايي کنم
يک چک ليست ذهني آماده ميکنم
آن که پشت پلک هاست
آنکه مي گويي سي و پنج ساله شده
آنکه مي گويي درونگرا شده
آنکه......حالا همه آن صفت هاي مزخرف مرحله قبل را حذف کن
باقيمانده مساوي است با ذات
باقيمانده اي مجهول .....گم شده ام.....شبيه خدا ناپديد شده ام....
به سرم زده خدا را شناسايي کنم
از نظر من سي و پنج ساله و درونگراو...و

.......

آينه در آينه شد ديدمش و ديد مرا

3/28/09

چهل سال تلاش کرد تا همه رو قانع کنه حقيقتي وجود ندارد
چقدر جون کند تا تونست حاليشون کنه واقعيتي هم در کار نيست
بالاخره هم موفق شد ثابت کنه خدا وجود نداره
ازحرصش قناريش رو خفه کرد
قفس خالي قناري رو هم زد له کرد
....
به پرنده فروش گفت
آقا ميشه قناري رو جوري تربيت کرد که قفس لازم نداشته باشه؟ -
....
خودش هم نميدونه چرا به فرار قناري ها عادت نکرده

3/17/09

بارها به قانون هاي بشري شک کرده ام
دنياي مدرن به نظرم نا عادلانه جلوه کرده
ولي اين روزها به يک قانون بزرگ تردلخوشم
يک قانون خدشه نا پذير مثل آمدن بهار
مثل ترکيدن بغض آسمان و خنده هاي باران
....
شايد روزي خورشيد درغبار محو شود
صداي آسمان خاموش شود
حتي باران زلال تيره شود
اما من ترديد ندارم پس از آن ويراني و سکوت
بازبهاري ديگر از راه ميرسد
....
...بهاري آبي و زلال و شاد با عدالتي فرا گير

5/19/08

وقتی سالها پیش نوشتم که این ژن شکار خودش رو متوقف کرده
به حرف خودم مطمئن بودم چون دیگر از اون نسل دختری باقی نمانده بود
سرنوشت مادر بزرگش (عمه عشرتخواهرش(یگانه) ومادرش وخاله اش هم تراژیک بود
اما مرگ همبازی کودکی من آنقدر ناگهانی و تلخ بود
که این روزها تمام وجودم را استیصال در برابر سرطان فراگرفته
سبک این نوشته من با همه نوشته های دیگر من فرق دارد
و میخواهم برخلاف رویه خودم خواهش کنم به وبلاگ او که تلاش شجاعانه اش را
در روزهای آخر حتی وقتی کاملا فلج شده بود منعکس میکند لینک دهید
میدانم که روح بازیگوش او از این احترام شما به عشقش به زندگی شاد خواهد شد

5/11/08

-smsخواهرکوچیکه: سلام بچه شیطون سال های درخت شاتوت
این روزها توی حیاط این خونه جدید با این درخت ها خیلی ازخونه قلهک یاد می کنم
چطوری؟شماره حساب فیلم سنتوری رو برام بفرست
....
من: نمی دونم......اون پسر بچه تو همون حیاط خونه قلهک گم شد
....
نفهمیدم...شهاره حساب رو نمیدونی یا جای بچگیت رو نمی دونی
-یک دمپایی بزن به درخت گردو...بچگیت با گردو ها میافته پایین...پیداش میکنی
....
من :مگه خبر نداری درخت گردو چی شد؟
کندنش انداختنش بهشت بشه سایه سر ننه حاجی موقع قند خورد کردن
....شماره حساب رو هم نمیدونم......
....
-قند ها که تموم بشن افتاب اومده وسط آسمون ...وقت خوابه مچت تو دست ننه است ...بیخود زور نزن
مثل بچه آدم چشمات رو ببند لا لا لای مروستی اش رو گوش کن
.......خلاص.......

2/25/08

دخترم آواز می خواند
آوازش نه آهنگ دارد و نه مفهوم
عجیب تر اینکه خودش می تواند با آوازش برقصد
من را هم مجبورمی کند با او همراهی کنم
....
حالا من یک سرخپوست خسته هستم
که درون یک رقص سرسام آور می چرخد
و کم کم آواز آیینی دخترم به یک تکرار خوشایند تبدیل می شود
....
من تازه گرم شده ام ولی رییس کوچولو فرمان ایست میدهد
چون سرحال شدم میخواهد سوارم شود
....زندگی سرخپوستی هم رسم ورسوم خودش را دارد......

1/30/08

(این نوشته را چهار سال قبل نوشته بودم
این غریبه من را برد به روزهایی که ردیف نبودم....یادش به خیر)
...
...
رديفي؟
و من ياد رديف دراز مورچه هاي خانه قديمي مي افتم
وقتي يك خط سياه جرياني از مورچه بود كه همگي هم رديف بودند
فقط كافي بود با انگشت جايي از خط سياه رو لمس كنم
رديف سياه مورچه ها از خط خارج ميشدند ........
نه من رديف نيستم يكي از خدايان بازيگوش مسير زندگي ام را لمس كرده ......
از خط خارج شده ام ......خوبم ...آزادم....ولي رديف نيستم
و زير نگاه خداي بازيگوشي هستم ..... نگاهم ميكند ...
....
وقتي با شتاب صف را رها ميكنم

11/16/07

دهقون حقه باز
تنها یی میای اینجا که چی بشه؟
چشمک های دو چشمی باران برای گذرون روزگارت کافی نیست
چرا دلتنگی میکنی برای این صفحه آبی زشت
بوسه های قدرشناسانه باران برای یک پارک گردی آرام بس ات نبود
تازه فکرت هم هزار جای دیگه بود جز پیش قدم های کوتاه کوتاه دخترکت
....
این ذوق های از ته دل باران وقتی برای اولین بار
اجازه میدهی(دور از چشم مادرش)
یک باد پاییزی قوی توی موهای طلاییش بازی کند
من نمیدانم چرا باید تو را هوایی کند؟
به هوای کودکی ...به هوای دوقلو ها....به هوای دهقون
و به هوای تیخ ماهی که شاید از بازگشتت وتاثیر نوشته اش خوشحال شود
....به خدا خیلی خری دهقون.......

7/15/07

درآستانه پنج سالگی وبلاگم
این چیزها رو می نویسم تا نشانه زنده بودن دهقون باشه
شاید خیلی ها به فکرشون زده
این کلبه محقر و سوت و کور بسته شده
و دهقون هم برای همیشه محو شده
ولی من از رفتن های بی بازگشت لجم میگیره
از خاموش شدن شعله های لرزان نا امید می شوم
از تنها شدن فرار می کنم
وزنده به گور شدن کابوس بچگی های من بوده
…..
…..
….هرچند که هنوز مردن را کمی دوست دارم……

4/1/07

مانده ام هتل
بقیه برای دیدن خانه قدیمی رفته اند
دلم آنجاست ولی نگاهم را دوخته ام به باران که غلت نزند واز روی تخت نیا فتد
باران آرام است و من نا آرام
روحم پر می کشد به کوچه های پر از خاک
به حوض بزرگ وسط حیاط
به پله های بلند پشت بام
به تاقچه ها به مطبخ قدیمی به زیر زمین های خنک
به سرم میزند حالا که باران آرام شده بزنم بیرون
دیر شده .باران خوابش گرفته
بوی مادر بزرگ از توی خاطرات دور من بیرون آمده و پیچیده توی اتاق
حتی حالا صدایش را هم که برای باران لالایی می خواند می شنوم
می خواهم بپرسم چرا مانده و به خانه قدیمی نرفته
...
عکس هایی را که از خانه گرفته اند مرور میکنم
نشانی از حوض و مطبخ و...باقی نمانده
....
باید از لالایی غمگین مادر بزرگ می فهمیدم ....

2/26/07

فقط معدودي از ما اجازه دارند به رفت وآمد به دنيايي بپردازند
كه ماندگاري اش به جدا بودن از دنياي موازي است
تصادفي به قدرت خودم براي رفت و آمد بين اين دنيا هاي موازي پي بردم
تصادفي عاشق شدم
تصادفي خطابم كرد ازما بهتران
...
و تصادفي با يك بسم الله اوغيب شدم
...
تصادف دنيا هاي موازي هيچوقت پايان خوبي نداشته